قصیدهٔ ۲۴

بیا تا جهان را به هم برزنیم
بدین خار و خس آتش اندر زنیم
بجز شک نیفزود از این درس و بحث
همان به که آتش به دفتر زنیم
ره هفت دوزخ به پی بسپریم
صف هشت جنت به هم برزنیم
زمان و مکان را قلم درکشیم
قدم بر سر چرخ و اختر زنیم
از این ظلمت بی‌کران بگذریم
در انوار بی‌انتها پر زنیم
مگر وارهیم از غم نیک و بد
وز این خشک و تر خیمه برتر زنیم
چو بادام از این پوستهای زمخت
برآییم و خود را به شکر زنیم
درآییم از این در به نیروی عشق
چرا روز و شب حلقه بر در زنیم؟
از این طرز بیهوده یکسو شویم
به آیین نو نقش دیگر زنیم
قدم بر بساط مجدد نهیم
قلم بر رسوم مقرر زنیم
ز زندان تقلید بیرون جهیم
به شریان عادات نشتر زنیم
از این بی‌بها علم و بی‌مایه خلق
برآییم و با دوست ساغر زنیم