غزل شمارهٔ ۲۹۸

دانم اگر از دلبری قانع به جانی ای پسر
داد سبک دستی دهم در سر فشانی ای پسر
رسم وفا بنیاد کن آواره‌ای را یاد کن
درمانده‌ای را شاد کن تا در نمانی ای پسر
بر خاکساران بی‌خبر مستانه بر رخش جفا
در شاه راه دلبری خوش میدوانی ای پسر
حسنت همی گوید که هان خوش جهانی را به کس
هیچت نمی‌گوید که هی نی جوانی ای پسر
با صد شکایت پیش تو چون آیم اندر یک سخن
بندی زبانم گویا جادو زبانی ای پسر
دیشب سبکدستی تو را می‌داد گستاخانه می
کامروز از آن لایعقلی بر سر گرانی ای پسر
دیوان شعر محتشم پر آتش است از حرف جور
غافل مشو از سوز او روزی بخوانی ای پسر