غزل شمارهٔ ۳۳۰

محل گرمی جولان بزیر سرو بلندش
قیامتست قیامت نشست و خیز سمندش
تصرف از طرف اوست زان که وقت توجه
دراز دست‌تر از آرزوی ماست کمندش
میانهٔ هوس و حسن بسته‌اند به موئی
هزار سلسله برهم ز جعد سلسله بندش
نهاد یاری مهر و وفا به یکطرف آخر
دل ستیزه کز جنگجوی جور پسندش
هزار جان گرامی فدای ناوک یاری
که گاه گاه شود پر کش از کمان بلندش
ز خلق دل به کسی بند اگر حریف شناسی
که نگسلد ز تو گر همه از آهنست می‌شکنندش
مدار باک اگر کرد دل به من گله از تو
که پیش ازین ز تو بسیار دیده‌ام گله‌مندش
درم خریده غلام ویست محتشم اما
صلاح نیست که گویم خریده است به چندش