غزل شمارهٔ ۴۵۰

بس که ما از روی رسوائی نقاب افکنده‌ام
عشق رسوا را هم از خود در حجاب افکنده‌ایم
تا فکنده طرح صلح آن جنگجو با ما هنوز
یاز دهشت خویش را در اضطراب افکنده‌ایم
ز آتش دل دوزخی داریم کز اندیشه‌اش
خلق را پیش از قیامت در عذاب افکنده‌ایم
مژده ده صبح شهادت را که چون هندوی شب
ما سر خود پیش تیغ آفتاب افکنده‌ایم
رخش خواهش را عنان گردیده بیش از حد سبک
گرچه ما از صبر لنگر بر رکاب افکنده‌ایم
پاس بیداران این مجلش تو را ای دل که ما
از برای مصلحت خود را به خواب افکنده‌ایم
ما به راه عشق با این شعف از تاثیر شوق
پا ز کار افتادگان را رد شتاب افکنده‌ایم
لنگری ای توبه فرمایان که ما این دم هنوز
کشتی ساغر به دریای شراب افکنده‌ایم
محتشم اکنون که یاران طرح شعر افکنده‌اند
ما قلم بشکسته آتش در کتاب افکنده‌ایم