غزل شمارهٔ ۴۴۲

تنها نه جا به خلوت دل‌ها گرفته‌ای
ملک وجود را همه یک جا گرفته‌ای
تا شانه را به جعد معنبر کشیده‌ای
کاشانه را به عنبر سارا گرفته‌ای
یارب چه لعبتی تو که چندین هزار دل
از جعد چین به چین چلیپا گرفته‌ای
من خود گرفتم از تو توان برگرفت دل
با این چه می‌کنم که به جان جا گرفته‌ای
حسرت مبر ز گریهٔ بی اختیار ما
اکنون که اختیار دل از ما گرفته‌ای
گفتی صبور باش به سودای عشق من
وقتی که صبرم از دل شیدا گرفته‌ای
دل خستهٔ دو لعل تو را جان به لب رسید
با آن که نکته‌ها به مسیحا گرفته‌ای
آسوده از تو در حرم و دیر کس نماند
کسودگی زمؤمنو ترسا گرفته‌ای
روزی دل فروغی مسکین شکسته‌ای
کز دست غیر ساغر صهبا گرفته‌ای