غزل شمارهٔ ۴۵۴

کسی که دامنش آلودهٔ شرابستی
دعای او به در دیر مستجابستی
به مستی از لب دردی‌کشی شنیدم دوش
که چاره همه دردی شراب نابستی
فغان که پرده ز کارم فکند پنجه عشق
هنوز چهره معشوق در حجابستی
نصیبم آن صف مژگان نشد به بیداری
هنوز طالع برگشته‌ام به خوابستی
شبی نظاره بدان شمع انجمن کردم
هنوز ز آتش دل دیده‌ام پرآبستی
به گریه گفتمش از رخ نقاب یک سو نه
به خنده گفت که خورشید در سحابستی
زکانه بوسه زند پای شه سواری را
که با تو از مدد بخت هم‌رکابستی
به خاک ریخته‌ای خون بی‌گناهان را
مگر به کیش تو خون ریختن ثوابستی
خوشا به حال شهیدی که در صف محشر
به خون ناحق او ناخنت خضابستی
حدیث قند نشاید بر دهان تو گفت
که در میانهٔ این هر دو شکر آبستی
فروغی از اثر پرتو محبت دوست
کمین تجلی من ماه و آفتابی