غزل شمارهٔ ۲۴۴

چه شدی گر تو همچون من شدییی عاشق ای فتا
همه روز اندر آن جنون همه شب اندر این بکا
ز دو چشمت خیال او نشدی یک دمی نهان
که دو صد نور می‌رسد به دو دیده از آن لقا
ز رفیقان گسستیی ز جهان دست شستیی
که مجرد شدم ز خود که مسلم شدم تو را
چو بر این خلق می‌تنم مثل آب و روغنم
ز برونیم متصل به درونه ز هم جدا
ز هوس‌ها گذشتیی به جنون بسته گشتیی
نه جنونی ز خلط و خون که طبیبش دهد دوا
که طبیبان اگر دمی‌بچشندی از این غمی
بجهندی ز بند خود بدرندی کتاب‌ها
هله زین جمله درگذر بطلب معدن شکر
که شوی محو آن شکر چو لبن در زلوبیا