(۳) حکایت پادشاه که از سپاه بگریخت

در افتادند در شهری سپاهی
گریزان شد نهان زان شهر شاهی
بشهری شد بگردانید جامه
نه خاصه باز دانستش نه عامه
بجای آورد او را آشنائی
بدو گفتا چرائی چون گدائی
بگو آخر که من شاهم بایشان
چرا بنشستهٔ خوار و پریشان
شهش گفتا مگو آی در نظاره
که گر گویم کنندم پاره پاره
کسی کو دیدهٔ سلطان ندارد
به سلطان رفتنش امکان ندارد
اگر بی‌دیده جوئی قربت شاه
شوی درخون جان خویش آنگاه