(۱۳) حکایت سلطان محمود و عرض سپاه

مگر سلطان دین محمود پیروز
سپه را خواست دادن عرض یک روز
نبود آنجایگه حاضر ایاسش
طلب می‌کرد شاه حق شناسش
کسی شاه از برای او فرستاد
که شاه اینجا برای تو باستاد
بیا کاینجایگه عرض سپاهست
غرض زین عرض آن روی چو ماهست
رسول شاه رفت و گفت این راز
جوابش داد ایاز سیمبر باز
روان شد مرد تا نزدیکِ محمود
شهش گفتا ندیدی روی مقصود
چنین گفت او که دیدم می‌نیاید
جوابی زو شنیدم می‌نیاید
بدو گفتم بیا چون شاهِ پیروز
سپه را عرض خواهد داد امروز
مرا گفتا بگو با شاهِ گُربز
که کس معشوق ندهد عرض هرگز
مرا گر عرض خواهی داد و گرنه
مده جز عرضهٔ خویش و دگر نه