(۸) حکایت ایاز با سلطان

ایاز سیمبر در خواب خوش بود
دلش چون دیده یک ساعت بیاسود
ببالین آمدش محمودِ غازی
که بود اندر سر او سرفرازی
ز خواب خوش نکردش هیچ بیدار
هزارش بوسه زد بر هر دو رخسار
چو فارغ شد ز کار بوسه آن شاه
همی مالید پایش تا سحرگاه
بآخر چون زخواب خوش درآمد
ز شرم شاه چون آتش برآمد
چو شاهش دید گفت ای حسنت افزون
چو تو باز آمدی من رفتم اکنون
دران ساعت که تو بیخویش بودی
زهر وصفت که گویم بیش بودی
دران ساعت که دیدم جان فزایت
نبودی تو که من بودم بجایت
چو با خویش آمدی محبوب گم شد
چو تو طالب شدی مطلوب گم شد
مباش ای دوست تا محبوب باشی
که گر باشی بخود محجوب باشی
ز خود بگذر که بی خود جمله مائی
چو بیخود خوش تری با خود چرائی
چو معدومی همه موجود باشی
چو بر هیچی همه محمود باشی
همی تا با خودی از تو نگویند
ولی تا بیخودی جز تو نجویند