(۳) حکایت محمد غزالی با سلطان سنجر

بسنجر گفت غزّالی که ای شاه
برون نیست از دو حالِ تو درین راه
اگر بیداری اینجا چون نشینی
که تا برهم زنی دیده، نه بینی
وگر تو خفتهٔ این پادشائی
نه بینی هیچ تا دیده گشائی
بملکی چَند نازی چند خندی
که تا چشمی گشائی و ببندی
ازو آثار در عالم نه بینی
کم از هیچی بوَد آن هم نه بینی
تو گر خود یزدجرد پادشائی
بکشته عاقبت در آسیائی
اگر آگه نهٔ زان آسیا تو
یکی بنگر بدین چرخ دو تا تو
چو افتادی بدین چرخ دو تا در
شوی آخر بپای آسیا در
درین آتش چه عودی چه گیائی
بخسپد شب چه شاهی چه گدائی