(۱) حکایت آن حیوان که آن را هَلوع خوانند

عطا گفتست آن مرد خراسان
که حیوانیست با صد کوه یکسان
پس کوهی که آن را قاف نامست
مگر آنجایگه او را مقامست
بر او هفت صحرا پر گیاهست
پس او هفت دریا پیش راهست
در آنجا هست حیوانی قوی تن
که او را نیست کاری جز که خوردن
بیاید بامدادان پگاه او
خورد آن هفت صحرا پر گیاه او
چو خالی کرد حالی هفت صحرا
بیاشامد بیک دم هفت دریا
چو فارغ گردد از خوردن بیکبار
نخفتد شب دمی از رنج و تیمار
که من فردا چه خواهم خورد اینجا
همه خوردم چه خواهم کرد اینجا
دگر روز از برای او جهاندار
کند صحرا و دریا پُر دگر بار
چو حرص آدمی دارد کمالی
خود ایمان نیستش بر حق تعالی
چگونه ذرّهٔ آتش سرافراز
چو در هیزم فتد از پس رسد باز
ترا گر ذرّهٔ حرصست امروز
به پس می باز خواهد رفت از سوز
ترا پس آن نکوتر گر بدانی
که آبی بر سر آتش فشانی
وگر نه تو نه هشیاری نه مستی
بمانی جاودان آتش پرستی
وگر یک جَو حرامت در میانست
بهر یک جَو عذابی جاودانست