(۶) حکایت جرجیس علیه السلام

سه بار آن کافر اندر آتش و خون
بگردانید بر جرجیس گردون
تنش شد ذرّه ذرّه چون غُباری
ز خاک او برآمد لاله زاری
میان این همه رنج و عذابش
رسید از هاتف عزّت خطابش
که هرگز دوستی ما زند لاف
نخواهد خورد بی دُردی می صاف
سزای دوستان اینست ما دام
که گردونشان رود بر هفت اندام
بدوگفتند ای جرجیس و ای پاک
تراهیچ آرزوئی هست در خاک؟
مرا گفت آرزو آنست اکنون
که یک بار دگر در زیرِ گردون
کنندم پاره پاره در عذابی
که تا آید دگر بارم خطابی
که چندین رنج در جانم رقم زد
که او در دوستی ما قدم زد
تو قدر دوستان او ندانی
که مردی غافلی در زندگانی
کسی کز دوستی دم زد تو آن باش
و یا نه ز دوستان دوستان باش