(۸) حکایت ابرهیم ادهم در بادیه

چنین گفتست ابرهیم ادهم
که می‌رفتم بحج دلشاد و خرّم
چو چشم من بذات العرق افتاد
مرقّع پوش دیدم مُرده هفتاد
همه ازگوش و بینی خون گشاده
میان رنج و خواری جان بداده
چو لختی گرد ایشان در دویدم
یکی را نیم مرده زنده دیدم
برفته جان و پیوندش بمانده
شده عمر و دمی چندش بمانده
شدم آهسته پیش او خبرجوی
که حالت چیست آخر حال برگوی
زبان بگشاد وگفتا ای براهیم
بترس از دوستی کز تیغ تعظیم
بزاری جان ما راکشت بی باک
بسان کافران روم در خاک
غزای او همه با حاجیانست
که با او جان اینها در میانست
بدان شیخا که ما بودیم هفتاد
که ما را سوی کعبه عزم افتاد
همه پیش از سفر با هم نشسته
بخاموشی گزیدن عهد بسته
دگر گفتیم یک ساعت درین راه
نیندیشیم چیزی جز که الله
بغیری ننگریم و جمع باشیم
چو پروانه غریق شمع باشیم
چو روی اندر بیابان در نهادیم
بذات العرق با خضر اوفتادیم
سلامی کرد خضر پاک ما را
جوابی گشت ازما آشکارا
چو ما از خضر استقبال دیدیم
ازین نیکو سفر اقبال دیدیم
بجان ما چون این خاطر درآمد
ز پس در هاتفی آخر درآمد
که هان ای کژ روان بی خور و خواب
همه هم مدّعی هم جمله کذّاب
شما را نیست عهد و قول مقبول
که غیر ما شما را کرد مشغول
چو از میثاقِ ما یک ذرّه گشتید
ز بد عهدی بغیری غرّه گشتید
شما را تا نریزم خون بزاری
نخواهد بود روی صلح و یاری
کنون این جمله را خون ریخت بر خاک
نمی‌دارد ز خون عاشقان باک
ازو پرسید ابرهیم ادهم
که تو از مرگ چون ماندی مسلّم
چنین گفت او که می‌گفتند خامی
نه بینی تیغِ ما چون ناتمامی
چو پخته گردی ای بی روی بی راه
بایشان در رسانیمت هم آنگاه
بگفت این و برآمد جانِ او نیز
نشان گم گشت چون ایشان ازو نیز
چه وزن آرد در این ره خون مردان
که اینجا آسیا از خونست گردان
گروهی در ره او دیده بازند
گروهی جان محنت دیده بازند
چو تو نه دیده در بازی ونه جان
که باشی تو؟ نه این باشی ونه آن