گفتار اندر ستایش عمید ابو الفتح مظفر

چه خواهى نیکوترین اى صفاهان
که گشتى دار ملک شاه شاهان
همى رشک آرد اکنون بر تو بغداد
که او را نیست آنچ ایزد ترا داد
شهنشاهى چو سلطان معظم
به پیروزى شه شاهان عالم
خداوندى چو بوالفتح مظفر
ز سلطان یافته هم جاه و هم فر
هم از تخمه بزرگ و هم ز دولت
هم از پایه بلند و هم ز همت
هم از گوهر گزیده هم ز اختر
هم از منظر ستوده هم ز مخبر
چو مشرق بود اصلش هامواره
بر آینده ازو ماه و ستاره
کنون زو آمده خواجه چو خورشید
جهان در فرّ نورش بسته امید
ز فتحش کنیت آمد وز ظفر نام
ازیرا یافتست از هر دوان کام
جهان چون بنگرى پیر جوانست
عمید نامور همچون جهانست
جوانست او به سال و بخت و رامش
چو پیرست او به راى و عقل و دانش
خرد گر صورتى گردد عیانى
دهد زان صورت فرخ نشانى
کفش با جام باده شاخ شادیست
و لیکن شاخ شادى باغ دادیست
ز نیکویى که دارد داد و فرمان
همى وحى آیدش گویى زیزدان
چنین باید که باشد هیبت و داد
که نام بیم و بى دادى بیفتاد
به چشم عقل پندارى که جانست
به گوش عدل پندارى روانست
گذشته دادها نزدیک دانا
ستم بودست دادش را همانا
چنان بودست و صفش چون سرابى
که نه امید ماند زو نه آبى
چو امرش از مظالم گه بر آید
قصا با امرش از گردون در آید
امل گوید که آمد رهبر من
اجل گوید که آمد خنجر من
روان گشتى گر او فرمان بدادى
که زُفت و بددل از مادر نزادى
چو من در وصف او گویم ثنایى
و یا بر بخت او خوانم دعایى
ثنا را مى کند اقبال تلقین
دعا را مى کند جبریل آمین
اگر چه همچو ما از گل سرشتست
به دیدار و به کردار او فرشتست
اگر چه فخر ایران اصفهانست
فزون زان قدر آن فخر جهانست
به درد دل همى گرید نشابور
ازان کاین نامور گشتست ازو دور
به کام دل همى خندد صفاهان
بدان کز عدل او گشتست نازان
صفاهان بد چو اندامى شکسته
شکست از فر او گردید بسته
نباشد بس عجب کامسال هنوار
درختش مدح خواجه آورد بار
وز انم عدل او باد زمستان
نریزد هیچ برگى از گلستان
همى دانست سلطان جهاندار
که در دست که باید کردن این کار
گر او بیمار کردست اصفهان را
هنو دادش پزشک نیک دان را
به جان تو که چون کارش ببیند
مرو را از همه کس بر گزیند
سراسر ملک خود او را سپارد
که به زو مهترى دیگر ندارد
صچنان خوش خو چنان مردم نوازست
که گویى هر کس او را طبع سازستص
صز خوى خوش بهار آرد به بهمن
به تیره شب از طلعت روز روشنص
که و مه را چو بینى در سپاهان
همه هستند او را نیک خواهانص
صکه او جاوید به گیهان بماند
همیدون بر سر ایشان بماندص
صهران کاو کارها خواهد گشادن
بباید بست گفتن راز دادنص
همیدون پندهاى پادشایى
دو بهره باشد اندر پارسایىص
صز چیز مردمان پرحیز کردن
طمع نا کردن و کمتر بخوردنص
به لهو و آرزو مولع نبودن
دل هر کس به نیکى برربودنص
سیاست را به جاى خویش راندن
به فرمان خداى اندر بماندنص
همیشه با خردمندان نشستن
سراسر پندشان را کار بستنص
صبه فریاد سبک مایه رسیدن
ستمگر را طمع از وى بریدنص
سراسر هر چه گفتم پارساییست
ولیکن بندهاى پادشاییستص
نه دیدم آن که گفتم نه شنیدم
کجا افزونتر از خواجه ندیدمص
چنین دارد که گفتم رسم و آیین
بجز وى کس ندیدم با چنین دینص
صنه چشم از بهر کین خویش دارد
کجا از بهر دین و کیش داردص
چو باشد خشم او از بهر یزدان
برودر ره نیابد هیچ شیطانص
جوانست و نجوید در جوانى
ز شهوت کامهاى این جهانىص
صاگر بندد هوا را یا گساید
ز فرمان خرد بیرون نیایدص
طریق معتدل دارد همیشه
چنانچون بخردان را هست پیشهص
صنه بخشایش نه بخشش باز دارد
ز هر کس کاو نیاز و آز داردص
کجا در ملک او آسوده گشتند
بدان شهرى که چون نابوده گشتندص
کسانى را که بد کردار بودند
وز ایشان خلق پر آزار بودندص
صگروهى جسته اندر شهر پنهان
ز بیم جان یله کرده سپاهانص
صگروهى بسته در زندان به تیمار
گروهى مهر گشته بر سر دارص
همه دیدند دههاى صفاهان
که یکسر چون بیابان بود ویران
زدهها مردمان آواره گشته
همه بى توشه بى پاره گشته
چو نام او شنیدند آمدند باز
ز کوهستان و خوزستان و شیراز
یکایک را به دیوان خواند و بنواخت
بدادش گاو و تخم و کار او ساخت
به دو ماه آن ولایت را چنان کرد
که کس باور نکردى کاین توان کرد
همان دهها که گفتى چون قفارند
کنون از خرّمى چون قندهارند
به جان تو که عمرى بر گذشتى
به دست دیگرى چونین نگشتى
به چندین بیتها کاو را ستودم
به ایزد گر به وصفش بر فزودم
نگفتم شعر جز در وصف حالش
بگفتم آنچه دیدم از فعالش
یکى نعمت که از شکرش بماندم
همین دیدم که او را مدح خواندم
کجا از مدح او بهروز گشتم
به کام خویشتن پیروز غستم
شنیدى آن مثل در آشنایى
که باشد آشنایى روشنایى
مرا تا آن خداوند آشنا شد
دلم روشنتر از روشن هوا شد
مرا تا آشنا شیر شکارست
کبابم ران گور مرغزارست
الا تا بر فلک ماهست و خورشید
همیدون در جهان بیمست و امّید
همیشه جان او در خرّمى باد
همیشه کام او در مردمى باد
جهانش بنده باد و بخت رهبر
زمانه چاکر و دادار یاور