آمدن شاه موبد از روم و رفتن به دز اشکفت دیوان نزد ویس

چو شاه اندر سفر پیروزگر گشت
به پیروزى و کام خویش بر گشت
سراسر ارمن و ارّان گرفته
چو پاژ از قیصر و خاقان گرفته
شهانش زیر دست و او زبر دست
هم از شاهى هم از شادى شده مست
سپهرش جاى تاج و جاى پیکر
زمینش جاى تخت و جاى لشکر
ز تاجش رخنه دیده روى گردون
ز رختش کوه گشته روى هامون
ز بخت خویش دیده روشنایى
ز شاهان برده گوى پادشایى
ز هر شاهى و هر کضور خدایى
به در غاهش سپاهى یا نوایى
به بند آورده شاهان جهان را
به پیروزى که من شاهم شهان را
چو شاهنشاه شد در مرو خرم
پدید آمد به جاى سور ماتم
کجا گفتار زرین گیس بشنود
دلش پر تاب گشت و مغز پر دود
ز کین دل همى جوشید بر جاى
زمانى دیر و آنگه جست برپاى
نقیبان را به سالاران فرستاد
یکایک را ز رفتن آگهى داد
پس آنگه کوس گران شد به در گاه
کهو مه را ز رفتن کرد آگاه
تبیره بر در خسرو فغان کرد
که چندین راه شاها چون توان کرد
همیدون ناى روبین شد غریوان
بران دویار در اشکفت دیوان
همى دانست گفتى حال رامین
که او را تلخ گردد عیش شیرین
شه شاهان همى شد کین گرفته
شتاب کشتن رامین گرفته
سپاهى نیمى از ره نارسیده
به سختى راه یکساله بریده
دگر نیمه کمرهاناگشاده
کلاه راه از سر نا نهاده
به ناکامى همه باوى برفتند
ره اشکفت دیوان بر گرفتند
یکى گفتى که ره مان ناتمامست
کنون این ره تمامى راه رامست
یکى گفتى همیشه راهواریم
که رامین را ز ویسه باز داریم
یکى گفتى که شه را ویس بدتر
به خان اندر ز صد خاقان و قیصر
همى شد شاه با لشکر شتابان
چو ابر و باد در کوه و بیابان
به راه اندر چو دیوى گرد لشکر
کشیده از ژمین بر آسمان سر
ز دیده دیدبان از دز نگه کرد
سیه ابرى بدید از لشکر و گرد
سپهبد زرد را گفتند ناگاه
همى آید به پیروزى شهنشاه
خروش و بانگ و غلغل در دز افتاد
چنان کاندر درختان اوفتد باد
پذیره نا شده او را سپهبد
به در گاهش در آمد شاه موبد
شتابان تر به راه از تیر آرش
دو چشم از کین دل کرده چو آتش
چو بر در گاه روى زرد را دید
ز کین زرد روى اندر هم آورد
بدو گفت اى دلم را بدترین درد
مرا اندر جهان دادار داور
رهاناد از شما هر دو برادر
به هنگام وفا سگ از شما به
بود با سگ وفا و با شما نه
شما را چون همى گوهر سرشتند
ندانم کز کدام اختر سرشتند
یکى در جادوى با دیو همبر
یکى از ابلهى با خر برابر
یو با گاوان به گه پایى سزایى
چگونه ویس را از رام پایى
سزاوارم به هر دردى که بینم
چو گاوى را به دزدارى گزینم
تو از بیرون نشسته در ببسته
درون رامین به کام دل نشسته
تو پندارى که کارى نیک کردى
به کار من بسى تیمار خوردى
ز نادانى که هستى مى ندانى
که رامین بر تو مى خندد نهانى
تو از بیرون نشسته بانگ داران
به خانه او نشسته شاد خواران
جهان آنگاه گشته تو نه آگاه
به چون تو کس دریغ آید چنین گاه
سپهبد زرد گفت اى شاه فرخ
به شادى آمدى زین راه فرخ
مکن غمگین به یافه خویشتن را
مده در خویشتن راه اهرمن را
تو شاهى آنچه دانى یا ندانى
ز نیکى و بدى گفتن توانى
مثل شد در زبان هفت کضور
شهان دانند باز ماده از نر
کجا شاهان جهان را پیشگاهند
نترسند و بگویند آنچه خواهند
اگر چه آنچه تو گفتى یقین نیست
که یارد مر ترا گفتن چنین نیست
تو بر جانم همى بندى گناهى
مرا در وى نبوده هیچ راهى
تو رامین را ز پیش من ببردى
چه دانم کاو چه کرد و تو چه کردى
نه مرغى بود کز پیشت بپرید
جهانى را به پروازى بدرید
نه تیریبد بدین دز چون بر آمد
بدین در هاى بسته چون در آمد
ببین مهرت بدین در هاى بسته
بدو بر گرد یکساله نشسته
دزى کش کوه سنگین باره روبین
دروبند آهنین و مهر زرین
به هر راهى نشسته دیدبانان
به هر بامى نشسته پاسبانان
اگر رامین هزاران چاره دانست
چنین درها گشادن چون توانست
کرا باور فند هر گز که رامین
گشاید بندهاى بسته چونین
گر یان درهاى بسته بر گشادند
دگر ره مهر تو چون بر نهادند
مکن شاها چنین گفتار باور
خرد را کن درین اندیشه داور
مگو چیزى که در دانش نگنجد
خرد او را به یک جو بر نسنجد
شهنشه گفت زردا چند گویى
ز بند در بهانه چند جویى
چه سود از بندسخت و استوارى
چو تو با او نکردى هوشیارى
به دزها بر نگهبانان هشیار
بسى بهتر ز قفل و بند بسیار
اگر چه هست والا چرخ گردان
شهاب او را نگهبان کرد یزدان
ببستى خانه را از بیش درگاه
سپرده جاى خویشت را به بدخواه
چه سود این بند اگرچه دل پسندست
که بى شلوار خود شلوار بندست
چه بندى مند شلوارت به کوشش
که بى شلوار ازو نایدت پوشش
چه سود ار در ببستم مهر کردم
که چون تو سست رایى را سپردم
هر آن نامى که من کردم به یک سال
سراسر ننگ من کردى بدین حال
سرایى بود نامم بوستان رنگ
سیه کردى در و دیوارش از ننگ
چو لشتى دل گرانى کرد با زرد
کلید در گه از موزه بر آورد
بدو افگند گفتا بند بگشاى
که نه زین بند سود آمد نه زین جاى
شده از جرس درها دایه آگاه
شنید آواز گفتار شهنشاه
به پیش ویس بانو تاخت چون باد
ز شاهنشه مرو را آگهى داد
بدو گفت اینک آمد شاه موبد
ز خاور سر بر آورد اختر بد
از ابر غم جهان شد برق آزار
ز کوه کین در آمد سیل تیمار
هم اکنون اژدهایى تند بینى
که با وى جادوى را کند بینى
هم اکنون آتشى بینى جهان سوز
که بادودش جهان را شب بود روز
چو در ماندند ویس و دایه از چار
فرو هشتند رامین را به دیوار
بشد رامین دوان بر کوه چون غرم
روانش پر نهیب و دل پر از گرم
خروشان بیدل و بى صبر و بى جفت
دوان در کوهها با دل همى گفت
چه خواهى اى قصا از من چه خواهى
که کارم را نیارى جز تباهى
همى خواهیکه با بختم ستیزى
به تیغ هجر خون من بریزى
گهى جان مرا سختى نمایى
گهى عیش مرا تلخى فزایى
چو تیرانداز شد گشت زمانه
فراقش تیر و جان من نشانه
قرارم چون شکسته کارواینست
روانم چون کشفته دودمانیست
بدم بر گاه دى چون شهر یاران
کنون غرمى شدم بر کوهساران
صدو چشمم ابر بارندست بر کوه
فتاده بردلم صد گونه اندوهص
بنالم تا ز پیشم بتر کد سنگ
بگریم تا شود سنگ ارغوان رنگ
بنالد کبگ با من گاه شبگیر
تو گویى کبگ بم گشستست و من زیر
نباشد با خروشم رعد همبر
که آن از دود خیزد این از آذر
نباشد با دو چشمم ابر همتا
که آن قطره ست و این آشفته دریا
صمرا دل بود و دلبر هر دو در بر
کنون نه دل بماندستم نه دلبرص
صچنان کارى بدین خوبى چنین گشت
تو گویى آسمان من زمین گشتص
بهاران بود آن خوش روزگارم
نیابم بیس در گیتى قرارم
چو رامین رفت لختى بر سر کوه
دو چشمم از گریه چون میغ از بر کوه
غم هجران و یاد دلربایش
فروبستند گویى هر دو پایش
نبودش هیچ چاره جز نشستن
زمانى بر دل و دلبر گرستن
کجا چون دیده ریزد اشک بسیار
گشاده گردد از دل ابر تیمار
نه بینى کابر پیوسته بر آید
چو باران زو ببارد بر گشاید
به هر جایى که بنشست آن و فاجوى
همى راند از سرشک دیدگان جوى
به تنهایى سخنهایى سرایان
که گویند آن سخن مهر آزمایان
همانا دلبرا حالم ندانى
که چون تلخست بى تو زندگانى
چنانم در فراقت اى دلارام
که بر من مى بگرید کبگ در دام
که زیرا مستمند و دل فگارم
وز احوال تو آگاهى ندارم
ندانم چه نهیب آمد به رویت
چو سختى دید جان مهر جویت
مرا شاید که باشد درد و آزار
مبادا مر ترا خود هیچ تیمار
فداى روى خوبت باد جانم
فداى من سراسر دشمنانم
مرا با جان برابر گشت مهرت
که بر جانم نگاریده ست چهرت
اگر خوبیت یک یک بر شمارم
سر آید زان شمردن روزگارم
اگر گریم مرا گریه سزا شد
که چونان خوب رو از من جدا شد
به صد لابه همى خواهم ز دادار
نمانم تا ترا بینم دگر بار
و لیکن چون ز تو تنها بمانم
نپندارم که تا فردا بمانم
چو ویس دلبر از رامین جدا ماند
تو گویم در دهان اژدها ماند
چو دیوانه دوید اندر شبستان
زنان دو دست سیمین بر گلستان
گه از روى نگارین گل همى کند
گه از زلف سیه سنبل همى کند
جهان پر مشک و عنبر شد ز مویش
هوا پر دود و آذر شد ز هویش
چو از دل بر کشیدى آذرین هو
روان از سر بکندى عنبرین مو
دز اشکفتش شدى مانند مجمر
در و اتش ز مشک و هم ز عنبر
همى زد مشت بر سینه بى آزرم
همى راند از مژه خونابهء گرم
دلش بد همچو تفند آهن و روى
که گاه کوفتن آتش جهد زوى
هم از دیده رونده سیل گوهر
هم از گردن گسسته عقد زیور
زمین چون آسمان گشته ازیشان
برو گوهر چو کو کبهاى رخشان
ز تن بر کنده زربفت بهارى
سیه پوشید جامهء سو کوارى
دلش پر درد گشته روى پر گرد
نه از موبدش یاد آمد نه از زرد
همه تیمارش از بهر دلارام
کجا زو دور شد ناگاه و ناکام
چو آمد شاه موبد در شبستان
بدیدش کنده روى چون گلستان
چهل تا جامهء وشى و بیرم
بسان رشته در هم بسته محکم
به پیش ویس بانو او فتاده
هنوز از وى گرهها نا گشاده
نهان گشته ز شاهنشاه دایه
که خود پتیاره را او بود مایه
به خاک اندر نشسته ویس بانو
دریده جامه و خاییده بازو
کمندین گیسوان از سر بکنده
پرندین جامه ها از بر فگنده
همه خاک زمین بر سر فشانده
ز دو نرگس دو رود خون دوانده
شهنشه گفت ویسا دیو زادا
که نفرین دو گیتى بر تو بادا
نه از مردم بترسى نه ز یزدان
نه نیز از بند بشکوهى و زندان
فسوس آید ترا اندرز و پندم
چو خوار آید ترا زندان و بندم
نگویى تا چه باید کرد با تو
بجز کشتن چه شاید کرد بر گو
زبس کت هست در سر رنگ و افسون
چه کو و دز ترا چه ترا دشت و هامون
اگر بر چرخ با این عادت گست
شوى گردد ستاره با تو همدست
ترا نه زخم دارد سود و نه بند
نه زنهار و نه پیمان ونه سوگند
ترا زین پیش بسیار آم
چه پاداش و چه پادافره ننودم
نه از پاداش من رامش پذیرى
نه از پادافرهم پرهیز گیرى
مگر گرگى همه کس را زیانکار
مگر دیوى ز نیکى گشته بیزار
ز منظر همچو گوهر با کمالى
ز مخبر همچو بشکسته سفالى
بخوبى و لطیفى چون روانى
ز غدر و بى وفایى چون جهانى
دریغ این صورت و دیدار نیکو
بیالوده به چندین گونه آهو
بسى کردم به دل با تو مدارا
بسى گفتم نهان و آشکارا
مکن ویسا مرا چندین میازار
که آزارم هلاکت آورد بار
زندانى بکشتى تخم زشتى
به بار آمد کنون تخمى که کشتى
ندارم بیش ازین در مهرت امید
اگرچه تو نیى جز ماه و خورشید
نجویم بیش ازین با تو مدارا
که گشت آهوت یکسر آشکارا
به چشمم ماه بودى مار گشتى
زبس خوارى که جستى خوار گشتى
نجویم نیز مهر تو نجویم
که من نه آهنم نه سنگ و رویم
چه آن روزى که من با تو گذارم
چه آن نفشى که بر آبى نگارم
چه آن پندى که من بر تو بخوانم
چه آن تخمى که در شوره فشانم
اگر هر گز ز گرگ آید شبانى
ز تو آید وفا و مهربانى
اگر تو نوشى از تو سیر گشتم
نهال صابرى در دل بکشتم
چنان چون من ز تو شادى ندیدم
ز دیدارت همه تلخى چشیدم
کنم کردار با تو چون تو کردى
خورم ز نهار با تو چون تو خوردى
جنان سیرت کنم از جان شیرین
کجا هر گز نیندیشى ز رامین
نه رامین هر گز از تو شاد باشد
نه هر گز دلت زو او یاد باشب
نه او پیش تو گیرد چنگ و طنبور
نه تو با او نشینى مست و مخنور
نه او با تو نماید رود سازى
نه تو او را نمایى دل نوازى
به جان چندان نهیب آرم شما را
که بر هم دو بندالد سنگ خارا
شمانا دوستى با هم نمایید
مرا دشمنترین دشمن شمایید
هر آن گاهى که با هم عشق بازید
بجز تدییر جان من نسازید
من اکنون بر شما گردانم این کار
دل از دشمن بپردازم به یک بار
اگر راى دل فرزانه دارم
چرا دو دشمن اندر خانه دارم
چه آن کش باشد اندر خانه بدخواه
چه آن کش خفته باشد شیر در راه
چه آن کش دشمنى باشد نگهبان
چه آن کش مار باشد در گریبان
پس آنگه رفت نزد ویس بانو
گرفتش هر دو مشک آلود گیسو
ز تخت شیر پا اندر کشیدش
میان خاک و خاکستر کشیدش
بپیچیدش بلورین بازو و دست
چو دزدان هر دو دستش باز پس بست
پس آنگه تازیانه زدش چندان
ابر پشت و سرین و سینه و ران
که اندامش چو نارى شد کفیده
وزو چون ناردانه خون چکیده
همى شد خونش از اندام سیمین
چو ریزان باده از جام بلورین
ز کافورى تنش شنگرفت مى زاد
چنان از کوه سنگین لعل و بیجاد
تنش بسیار جاى از زخم چون نیل
روان از نیل خون سرچشمهء نیل
کبودى اندر آن سرخى چنان بود
که گفتى لاله زار و عفران بود
پس آنگه دایه را زان بیشتر زد
کجا زخمش همه بردوش و سر زد
بى آزرمش همى زد تا بمیرد
و یا از زخم چونان پند گیرد
بیفتادند ویس و دایه بیهوش
ز خون اندام ایشان ارغوان پوش
چو بیجاده به نقره بر نشانده
و یا خیرى به سوسن بر فشانده
ندانست ایچ کس کایشان بمانند
دگر ره نامهء روزى بخوانند
وزان پس هر دو را در خانه افگند
به مرگ هردوان دل کرد خرسند
در خانه بریشان سخت بسته
جهانى دل به درد هر دو خسته
پس آنگه زرد را از در بیاورد
ز گردانش یکى او را بدل کرد
به یک هفته به مرو شایگان شد
ز غم خسته دل و خستهروان شد
پشیمان گشته بر آزردن جفت
نهانى روز و شب با دل همى گفت
چه دوداست این که از جانم بر آمد
ازو ناگه جهان بر من سر آمد
چه بود این خشم و این آزار چندین
به جنانى که چون جان بود شیرین
اگر چه شاه شاهان جهانم
درین شاهى به کام دشمانم
چرا با دلبرى تندى ننودم
که در عشقش چنین دیوانه بودم
چرا اى دل شدستى دشمن خویش
به دست خواش پیش سوزى خرمن خویش
همانا عاسقا با جان به کینى
که با امروز فردا را نبینى
به نادانى کنى امروز کارى
که فردا زو گزد بر دلت مارى
مبادا هیچ عاشق تند و سر کش
که تندى افگنده او را در آتش
چو عاشق را نباشد بردبارى
نبیند خرمى از مهر کارى
چرا تندى نماید مهربانى
که از دلدار نشکیبد زمانى
گناه دوست عاشق دوست دارد
ز بهر آنکه تا زو در گذارد