نصیحت کردن به گوى رامین را

چو سر برزد خور تابان دگر روز
فروزان روى او شد گیتى افروز
هوا مانند تیغى شد زدوده
زمین چون ز عفرانى گشت سوده
یکى فرزانه بود اندر خراسان
در آن کشور مه اختر شناسان
سختگویى که نامش بود به گوى
نبودى مثل او دانا و نیکوى
گه و بیگاه با رامین نشستى
به آب پند جانش را بشستى
همى گفتى که تو یک روز شاهى
به چنگ آرى هر کامى که خواهى
درخت کام تو گردد برومند
تو باشى در جهان مهتر خداوند
چو آمد پیش رامین بامدادان
مرو را دید بس دلتنگ و گریان
بپرسیدش که درمانده چرایى
چرا شادى و رامش نه فزایى
جوانى دارى و اورنگ شاهى
چواین هر دو بود دیگرچه خواهى
خرد را در هوا چندین مر نجان
روان را در بلا چندین مپیچان
ترا خصمى کند چان پیش دادار
ز بس کاو را همى دارى به تیمار
بدین مایه درنگ وزندگانى
چرا کارى کنى جز شادمانى
اگر حکم خدا دیگر نگردد
به انده بردن از ما بر نگردد
چه باید بیهده اندوه خوردن
همان نابوده را تیمار بردن
چو بشنید این سخن رامین
بدو گفت اى مرا چشم جهان بین
نکو گفتى تو با من هر چه فگتى
ولیکن چون نماید چرخ زفتى
دل مردم نه از سنگست و پولاد
که گر غمگین شود باشد ازو شاد
تنى را چند باشد سازگارى
دلى را چند باشد بردبارى
جهان را زشت کارى بیش از آنست
که ما را کوشش و صبر و توان است
قصا بر هر کسى بارید باران
ولیکن بر دلم بارید طوفان
نه بر من بگذرد هر گزیکى روز
که ننماید مرا داغ جگر سوز
اگر روزى مرا کامى نماید
به زیر کام در دامى نماید
جهان گر بر سر من گل فشاند
ز هر گل بر دلم خارى نشاند
به کام خویش جامى مى نخوردم
که جام زهرش اندر پى نخوردم
به چونین حال و چونین زندگانى
کرا از دل بر آید شادمانى
اگر خوارى همین یک راه دیدم
که دى از خشم شاهنشاه دیدم
سزد گر من نصیحت نه پذیرم
به بخت خویش گریم تا بمیرم
پس آنگه کرد با او یک بیک یاد
که دیگر باره ایشان را چه افتاد
چه خوارى کرد با من شاه شاهان
به پیش ویس بانو ماه ماهان
دو چشم من چنین پتیاره دیده
چرا پر خون ندارم هر دو دیده
به آید مردن از خوارى کشیدن
صبورى کردن و تلخى چشیدن
به هر دردى شکیبم جز به خوارى
مجو از من به خوارى بردبارى
چو حال خود به به گو گفت رامین
جگرریش و دو چشم از گریه خونین
نگر تا پاسخس چون داد به گوى
نو نیز ار پاسخى گویى چنان گوى
بدو گفت اى ز بخت خویش نالان
تو شیرى چند نالى از شغالان
ترا دولت رست روزى به فریاد
ازان پس کت نماید چند بیداد
ترا تا باشد اندر دل هوا خوش
تن تو همچنین باشد بلا کش
به جانان دل نبایستى سپردن
چو نتوانستى اندوهانش خوردن
ندانستى که هر چون مر کارى
به روى آید ترا هر گونه خوارى
هر آن گاهى که دارى گل چدن کار
روا باشد که دستت را خلد خار
به مهر اندر تو چون بازارگانى
ازو گه سود بینى گه زیانى
تو گفتى بى زیانى سود بینى
ویا نه آتشى بى دود بینى
کسى کاو تخم کشتن پیشه دارد
همیشه دل در آن اندیشه دارد
ز کشتن تا برستن تا درودن
بسا رنجا که باید آزمودن
تو تخم عاشقى در دل بکشتى
که بار آید ترا حور بهشتى
ندانستى کزو تا بار یابى
بسى رنج و بسى آزار یابى
مگر صد ره ترا گفتم ازین پیش
مکن بیداد بر نازک تن خویش
ترا تا دوست باشد ماه ماهان
همان دشمنت باشد شاه شاهان
تو دردل کن که بینى رنج و خوارى
کنى نا کام صبر و بردبارى
تنت باشد همیشه جاى آزار
دلت همواره باشد جاى تیمار
تو با پیل دمان در کارزارى
ندانم چونت باشد رستگارى
تو با شیر ژیان اندر نبردى
ندانم چونت باشد شیر مردى
تو بى کشتى همى دریا گذارى
ازو جوینده در شاهوارى
ندانم چون بود فرجام کارت
چه نیک و بد نماید روزگارت
تو سال و ماه با آن اژدهایى
که از وى نیست دشمن را رهایى
مگر یک روز بر تو راه گیرد
ز کین دل ترا ناگاه گیرد
تو خانه کرده اى بر راه سیلاب
درو خفته بسان مست در خواب
مگر یکروز طوفانى در آید
ترا با خانه ناگه در رباید
تو صد باره به دام اندر نشستى
چو بختت یار بود از دام جستى
مگر یک روز نتوانى بجستى
روانت را نباشد روى رستى
بس آن خوارى از یان خوارى بود بیش
کجا خونت بود در گردن خویش
روان را بیش از این خوارى چه دانى
که در دوزخ بمانى جاودانى
بدین سر باشدت حسرت سر انجام
بدان سر باشدت وارونه فرجام
اگر فرمان برى پندم نیوشى
شکیبایى کنى در صبر کوشى
نباشد هیچ مردى چون صبورى
بخاصه روز هجر و وقت دورى
اگر مردى کنى و صبر جویى
به صبر این زنگ را از دل بشویى
اگر رو ویس را سالى نبینى
به دل جویى برو دیگر گزینى
به گاه هجر تیمارش ندارى
چنان گردى که خود یادش نیارى
چو بر دل چیر گردد مهر جانان
به از دورى نباشد هیچ دومان
همه مهرى ز نادیدن بکاهد
کرا دیده نبیند دل نخواهد
بسا عشقا که نادیدن زدودست
چنان کتدش که گفتى خود نبودست
بسا روزا که تو بینى دل خویش
نمانده یاد ویس او را کم و بیش
به روى مردمان آید همه کار
به دست آرند کام خویش ناچار
به شمشیر و به دینار و به فرهنگ
به تدبیر و به دستان و به نیرنگ
ترا کارى به روى آید به گیهان
نه تدبیرش همى دانى نه درمان
فسانه گشته اى در هفت کشور
همیشه خوار بر چشم برادر
که و مه چون به مجلس جام گیرند
ترا در ناحفاظان نام گیرند
ز گیتى بد گمان چون تو ندانند
همى جز نا جوانمردت نخوانند
همى گویند چون او کس چه باید
که در گوهر برادر را نشاید
اگر خود ویسه بودى ماه و خورشید
خرد را کام و جان را ناز و امید
نباستى که رامین خردمند
ابا ویسه بکردى مهر و پیوند
مبادا در جهان آن شادى و کام
کزو آید روان را زشتى نام
چو رامین شیرمرد نام گستر
به نام بد بیالودست گوهر
چو آلوده شود گوهر به یک ننگ
نشوید آب صد دریا ازو زنگ
چو جان ماکه جاویدان بماند
بماند نام بد تا جان بماند
همانا نیست رامین را یکى یار
که او را باز دارد از چنین کار
رفیقى نیک راى از گوهرى به
دلى آسان گذار از کشورى به
تو کام دل ز ویسه بر گرفتى
ز شاخ مهربانى بر گرفتى
اگر صد سال بینى او همانست
نه حورالعین و ماه آسمانست
ازو بهتر به پاکى و نکویى
هزاران بیش یابى گر بجویى
بدین بى مایگى عمر و جوانى
بسر بردن به یک زن چون توانى
اگر تو دیگرى را یار گیرى
به دل پیوند او را خوار گیرى
تو در گیتى جز او دلبر ندیدى
ازیرا بر بتانش بر گزیدى
ستاره نزد تو دارد روایى
که با ماهت نبودست آشنایى
هوا را از دل گمره برون کن
یکى ره خویشتن را آزمون کن
جهان از هند و چین تا روم و بربر
به پیروزى تو دارى با برادر
نه جز مرز خراسان کشورى نیست
و یا جز ویس بانو دلبرى نیست
نشست خویش را مرز دگر جوى
ز هر شهرى نگارى سیم بر جوى
همى بین دلبران را تا بدان گاه
که یابى دلبرى نیکو تر از ماه
نگارینى که با آن روى نیکوش
شود ویسه ز یاد تو فراموش
ز دولت بر خور و از زندگانى
بران همواره کام ایجهانى
بدین غمخوارگى تا کى نشینى
نهیب جان شیرین چند بینى
گه آمد کز بزرگان شرم دارى
برادر را تو نیز آزرم دارى
گه آمد کز جوانى کام جویى
ز بزم و رزم کردن نام جویى
گه آمد کز بزرگى یاد گیرى
به فال نیک راه داد گیرى
تو اکنون پادشایى جست بایى
کجا جز پادشاهى را نشایى
به گرد دایه و ویسه چه گردى
کزیشان آب روى خود ببردى
همالان جویان جاه و پایه
تو سال و ماه جویان ویس و دایه
رفیقان تو جویان پادشایى
تو جویان بازى و ناپارسایى
شد از تو روزگار لهو و بازى
تو در میدان بازى چند تازى
چه دیوست ایآکه بر جانت فسون کرد
ترا یکبارگى چونین زبون کرد
تو اندر خدمت وارونه دیوى
نه اندر طاعت گیهان خدیوى
همى ترسم که کار تو به فرجام
چنان گردد که یابد دشمنت کام
اگر پند رهى را کار بندى
شوى رستى ز چندین مستمندى
غمت شادى شود سختیت رامش
بلا خوشى و نادانیت دانش
اگر سیریت نامد زانگه دیدى
نه من گفتم سخن نه تو شنیدى
همى کن همچنین تا خود چه اید
جهان بازیت را بازى نماید
تو باشى در میان ما بر کناره
نباشد جز درودى بر نظاره
چو بشنید این سخن رامین بیدل
تو گفتى چون خرى شدمانده در گل
گهى چون لاله شد ز تشویر
گهى چون زعفران و گاه چون قیر
بدو گفت این که تو گویى چنینست
دل من با روان من به کینست
شنیدم پند خوبت را شنیدم
بریدم زین دل نادان بریدم
نبینى تو مرا زین پس هوا جوى
نراند نیز بر رویم هوا جوى
منم فردا و راه ماه آباد
بگردم در جهان چون گور آزاد
نیایم در میان مهر جویان
نورزم نیز مهر ماهرویان
چنان کارى چرا ورزم به امید
که جانم را از او ننگست جاوید