نامه اول در صفت آرزومندى و درد جدایى

اگر چرخ فلک باشد حریرم
ستاره سر بسر باشد دبیرم
هوا باشد دوات سیاهى
حروف نامه برگ و ریگ و ماهى
نویسند این دبیران تا به محشر
امید و آرزوى من به دلبر
به جان تو که ننویسند نیمى
مرا جز هجر ننمایند بیمى
مرا خود بأ فراقت خواب ناید
و گر آید خیالت در رباید
چنان گشتم درین هجران که دشمن
ببخشاید همى چون دوست بر من
به گریه گه گهى دل را کنم خوش
همى آتش کشم گویى به آتش
نشانم گرد هر چیزى به گردى
کنم درمان هر دردى به دردى
من از هجران تو با غم نشسته
تو با بدخواه من خرم نشسته
بگرید چون ببیند دیدهء من
مهار دسإت اندر دست دشمن
تو گویى آتشست این درد دورى
که خود چیزى نسوزد جز صبورى
نیاید خواب در گرما همه کس
در آتش چون شود راحت مرا بس
من آن سروم که هجران تو بر کند
به کام دشمانان از پاى بفگند
کنون آن کم تو دیدى سرو بالا
به بستر در فتاده گشته دو تا
هما لانم چو مهر دل نمایند
مرا گه گه بپرسیدن در آیند
اگر چه گرد بالینم نشینند
چنانم از نزارى کم نبینند
به طناصى همى گویند هر بار
مگر بیمار ما رفتست به شکار
تنم را آرزومندى چنان کرد
که از دیدار بیننده نهان کرد
به ناله مى بدانستند حالام
کنون نتوانم از سستى که نالم
اگر مرگ آید و سالى نشیند
به جان تو که شخص منم نبیند
به هجر اندر همین یک سود بینم
که از مرگ امینم تا من چنینم
مرا اندوه چون کهسار گشست
ره صبرم برو دشوار هشست
مبادا هر گز از دردم رهایى
اگر من صبر دارم در جدایى
شکیبایى در آن دل چون بماند
که جز سوزنده دوزخ را نماند
دلى کاو شد تهى از خون خود نیز
درو آرام چون گیرد دگر چیز
دروغست آنکه جان در تن ز خونست
مرا خون نیست جانم مانده چونست
نگارا تا تو بودى در بر من
تنم چون شاخ بود و گل بر من
سزد گر بى تو سوزم بر آذر
که خود سوزد همه کس شاخ بى بر
تو تا رفتى برفت از من همه کام
نه دیدارت همى یابم نه آرام
جدا شد کام من تا تو جدایى
نیاید باز تا تو باز نایى
بیاشفست با من روزگارم
تو گویى با فلک در کار زارم
جهانم بى تو آشفته یکسر
چو باشد بى امیر آشفته لشکر
چنان در هجر بر من بگذرد روز
که در صسرا بر آهو بگذرد یوز
اگر گریم بدین تیمار نیکوست
گرستن بر چنین حالى نه آهوست
منم بى یار وز دردم بسى یار
منم بى کار وز عشقم بسى کار
نیابم بى تو کام اینجهانى
هماما کم تو بودى زندگانى
بکشتیدر دلم تخم هوایت
کنون آبش ده از جوى وفایت
ببین روى مرا یک بار دیگر
نگر تا در جهان دیدى چنین زر
اگر چه دشمنى با من به کینى
ببخشایى چو روى من ببینى
اگر چه بى وفا بد سگالى
به درد من تو از من بیش نالى
مرا گویند بیمارى و نالان
طبیبى جوى تا سازدت درمان
اگر درمان بیمار از طبیبست
مرا خود درد و آزار از طبیبست
طبیب من خیانت کرد با من
بماند از غدر او این درد با من
مرا تا باشد این درد نهانى
ترا جویم که درمانم تو دانى
به دیدار تو باشم آرزومند
ندارم دل نادیدنت خرسند
نیم از بخت و از دادار نومید
که باز آید مرا تابنده خورشید
اگر خورشید روى تو بر آید
شب تیمار و رنج من سر اید
ببخشاید مرا دیرینه دشمن
چه باشد گر ببخشایى تو بر من
چه باشد گر به من رحم آورى تو
که نه از دشمن دشمنترى تو
گر این نامه بخانى باز نایى
به بى رسمى بر تو گوایى