گفتن رفیدا حال رامین با گل

چو از نخچیر باز آمد رفیدا
یکایک راز بر گل کرد پیدا
که رامین کینه کشت و مهر بدرود
همان گوهر که در دل داشت نبود
اگر جاوید وى را آزمایى
دلش جویى و نیکویى نمایى
همان مارست هنگام گزیدن
همان مارست هنگام دریدن
درخت تلخ هم تلخ آورد بر
اگر چه ما دهیمش آب شکر
اگر صد ره بپالایى مس و روى
به پالودن نگردد زر خود روى
و گر صد بار بر آتش نهى قیر
نگیرد قیر هرگز گونه شیر
اگر رامین به کس شایسته بودى
وفا با ویسهء بانو نمودى
چو رامین ویس و موبد را نشایست
ترا هم جفت او بودن نبایست
دل رامین همیشه زود سیرست
ز بد سازى و بد خویی چو شیرست
چو اورا با دگر کسها ندیدى
ز نادانى هواى از گزیدى
چه مهر و راستى جستن ز رامین
چه اندر شوره کشتن تازه نسرین
چرا با بى وفا پیوند جستى
چرا از زهر فعل قند جستى
و لیکن چون قصا را بودنى بود
ازین بیهوده گفتن با تو چه سود
چو رامین نیز باز آمد ز نخچیر
چو نخچیرى بد اندر دل زده تیر
گره بسته میان ابروان را
به خون دیدگان شسته رخان را
به بزم شاد خوارى در چنان بود
که گفتى مثل شخسى بى روان بود
گل گل بوى پیش او نشسته
به رخ بازار بت رویان شکسته
به بالا راست چون سرو جوانه
ز سرو آتش بر آهخته زبانه
به پیکر نغز چون ماه دو هفته
به مه لاله و سوسن شکفته
ز رخ برهر دلى بارنده آتش
چنان کز نوک غمزه تیر آرش
چنان بد پیش رامین آن سمن بر
که باشد پیش مرده گنج گوهر
تنش بر جاى مانده دل نه بر جاى
همى گفته ز مهرش هر زمان واى
دل او را چنان آمد گمانى
که هست آن حالش از مردم نهانى
به دل مویه کنان با یوبهء جفت
نهان از هر کسى با دل همى گفت
چه خوشتر باشد از بزم جوانان
به هم خرم نشسته مهربانان
مرا این بزم و این ایوان خرم
بدل ناخوشترست از جاى ماتم
چنان آید نگارم را گمانى
که من هستم کنون در شادمانى
ندارد آگهى از روزگارم
که من چون مستمند و دل فگارم
همانا گوید اکنون آن نگارین
که از مهرم بیاسودست رامین
نداند حالت من در جدایى
بریده ز آشنایان آشنایى
همى گوید کنون آن دلبر من
برفت آن بى وفا یار از بر من
به شادى با دگر دلدار بنشست
هوا را در دلش بازار بشکست
نداند تا برفتم از بر او
همى پیچم چو مشکین چنبر او
قصا چه نوشت گویى بر سر من
چه خواهد کرد با من اختر من
چه خواهم دید زان سرو سمن بوى
چه خواهم دید زان ماه سخن گوى
نه چون او در جهان باشد ستمگر
نه چون من بر زمین باشد ستم بر
ز بس خوارى کشیدن چون زمینم
ز بس رنج آزمودن آهنینم
بفرسودم ز رنج و درد و تیمار
نه خر گشتم که تا مردن کشم بار
روم گوهر ز کان خویش جویم
همان درمان جان خویش جویم
مرا درد آمد از نا دیدن دوست
کنون درمان من هم دیدن اوست
که دیدست اى عجب دردى به گیهان
که چون او را بدیدى گشت درمان
مرا شادى و غم هر دو از آنست
که دیدارش مرا خوشتر ز جانست
چرا با بخت خود چندین ستیزم
چرا از کار خود چندین گریزم
جرا درد از طبیب خویش پوشم
بلا بیش آورد گر بیش کوشم
نجویم بیش ازین با دل مدارا
کنم رازش به گیتى آشکارا
مرا بگذشت آب فرقت از سر
بدین حالم مدارا نیست در خور
روم با دوست گویم هر چه گویم
مگر زنگ جفا از دل بشویم
و لیکن من ز بیمارى چنینم
نمانم زنده گر رویش نبینم
هم اکنون راه شهر دوست گیرم
که گر میرم به راه دوست میرم
نهندم گور بارى بر سر راه
همه گیتى شوند از حالم آگاه
غریبانى که خاکم را ببینند
زمانى بر سر گورم نشینند
ببخشایند چون حالم بدانند
به نیکى بر زبان نامم برانند
غریبى بود کشته شد ز هجران
روانس را بیامر زاد یزدان
غریبان را غریبان یاد آرند
که ایشان یکدگر را یاد گارند
همه جایی غریبان خوار باشند
ازیرا یکدگر رایار باشند
ز مرگ آن گاه باشد ننگ بر من
که من کشته شوم در دست دشمن
و گر کشته شوم در حسرت دوست
مرا زان مرگ نامى سحت نیکوست
بکوشیدم بسى با پیل و با شیر
به جنگ اندر شدم بر هردوان چیر
بسا لشکر که من بر کندم از جاى
بسا دشمن که من بفگندم از پاى
سمین بوسد فلک پیش عنانم
کمر بندد قصا پیش سنانم
ز خوارى هر چه من کردم به دشمن
بکرد اکنون فراق دوست با من
ز دست کین دشمن رسته گشتم
به دست مهر جانان بسته گشتم
نبودى مرگ را هرگز به من راه
اگر نه فرقتش بودى کمین گاه
ندانم چون روم تنها ازیدر
که نه لشکر برم با خود نه رهبر
مرا تنها ازیدر رفت باید
که گر لشکر برم با خود نشاید
چو من لشکر برم با خود درین راه
ز حال من خبر یابد شهنشاه
دگر باره مرا خوارى نماید
ز ویسه هیچ کامم بر نیاید
و گر تنها روم راهم به بیمست
که کوه از برف همچون کان سیمست
ز باران دشتها را رود خیزست
ز سرما دام ودد را رستخیزست
کنون پر برف باشد کشور مرو
هوا کافور بارد بر سر سرو
بدین هنگام سخت و برف و سرما
ندانم چون روم در راه تنها
بتر زین برف و راه سخت آنست
که آن بت روى برمن دل گرانست
نه آمرزد مرا نه رخ نماید
نه بر بام آید و نه در گشاید
نه از خوبى نماید هیچ کردار
نه بر پوزش نیوشد هیچ گفتار
بمانم خسته دل چون حلقه بر در
شود نومید جانم رنج بى بر
دریغا مردى و نام بلندم
کمان و تیر و شمشیر و کمندى
دریغا مرکبان راهوارم
دریغا دوستان بى شمارم
دریغا تخت و ایوان و سپاهم
دریغا کشور و شاهى و گاهم
مرا کارى به روى آمد ز گیهان
که یارى خواست نتوانم ازیشان
نهیبم نیست از ژوپین و خنجر
نبردم نیست با فغفور و قیصر
نهیبم زان رخ چون آفتابست
نبردم با دلى پر درد و تابست
هنر با دل ندانم چون نمایم
در بسته به مردى چون گشایم
گهى گویم دلا تا کى ستیزى
سرشک از چشم و آب از روى ریزى
همه کس را ز دل شادى و نازست
مرا از تو همه سوز و گدازست
گهى باشم در آتش گاه در آب
نه روزم خرمى باشد نه شب خواب
نه باغم خوش بود نه کاخ و ایوان
نه طارم نه شبستان و نه میدان
نه با مردم به صحرا اسب تازم
نه با یاران به میدان گوى بازم
نه در رزم سواران نام جویم
نه در بزم جوانان کام جویم
نه با آزادگان خرم نشینم
نه از خوبان یکى را بر گزینم
به جاى راه دستان در افروز
به گوشم سرزنش آید شب و روز
به کوهستان و خوزستان و کرمان
به طبرستان و گرگان و خراسان
رونده یاد من بر هر زبانى
فتاده نام من در هر دهانى
چو بنیوشى ز هر دشتى و رودى
همى گویند بر حالم سرودى
همم در شهر داننده جوانان
همم بر دشت خواننده شبانان
زنان در خانه و مردان به بازار
سرود من همى گویند هموار
مرا در موى سر آمد سفیدى
هنوز اندر دلم نامد نویدى
نه دور از من خود آن بت روى حورست
که صبر و خواب و هوشم نیز دورست
ز بس زردى همى مانم به دینار
ز بس سستى همى مانم به بیمار
پنجه گام بتوانم دویدن
نه انگشتى کمان خود کشیدن
هر آن روزى که من باره دوانم
ز سستى بگسلد گویى میانم
مگر مومین شد آن رویینه پشتم
مگر پشمین شد آن سنگینه مشتم
ستورمن که تگ بفزودى از گور
بر آخر همچومن گشتست بى زور
نه یوزان را سوى غرمان دوانم
نه بازان را سوى کبگان پرانم
نه با کشتى گران زور آزمایم
نه با مى خوارگان رامش فزایم
همالانم همه از بخت نازند
گهى اسپ و گهى نازش طرازند
گروهى با بتان خرم به باغند
گروگى شادمان بر دشت و راغند
گروهى گلشن آرایند و ایوان
گروهى باغ پیرایند و بستان
گروهى را بصر بر راه دانش
گروهى را بدل در آز روامش
مرا آز جهان از دل برفتست
دلم گویى که چون بختم بخفتست
چو پیکم روز و شب در راه مانده
چو آبم سال و مه در چاه مانده
نیارم تن به بستر سر به بالین
مرا هست این و آن هر دو نمد زین
گها با دیو گردم در بیابان
گهى با شیر خسپم در نیستان
بدین گیتى ندیدم شادکامى
بدان گیتى نبینم نیک نامى
مرا ببرید تیغ مهربانى
ز کام اینجهانى وانجهانى
همى تا دیگران نیکى سگالند
به توبه جان بدخواهان بمالند
من اندر چاه عشق و بند مهرم
تو پندارى که خود فرزند مهرم
دلا تا کى ز مهر آتش فروزى
مرا در بوتهء تیمار سوزى
دلا بى دانشى از حد ببردى
مرا کشتى به غمّ و خود نمردى
دلا از ناخوشى چون زهر گشتى
به مهر از دو جهان بى بهر گشتى
مبادا چون تو دل کس را به گیهان
که بس مستى و بیهوشى و نادان
چو رامین کرد با دل ساعتى جنگ
هم اواز دل هزیمت کرد دلتنگ
دلش هرگه ازو پندى شنیدى
چو مرغ سربریده برتپیدى
چنان دلتنگ شد رامین در آن بزم
کزو بگریخت همچون بددل از رزم
فرود آمد ز تخت شاهوارش
بیاوردند رخش راهوارش
به پشت رخش که پیکر در آمد
تو گفتى رخش او را پر بر آمد
ز دروازه بشد چون ره شناسان
گرفته راه و هنجار خراسان