آمدن ویس دگر بار بر روزن و سخن گفتنش با رخش رامین

چو ویس اندر شبستان رفت و بنشست
زمانى بود و باز از جاى برجست
بگفت این و دگر ره شد به روزن
ز روزن تیغ زد خورشید روشن
دگر ره گفت با رخش ره انجام
نهى رخشا همى بر چشم من گام
مرا هستى چو فرزند دل افروز
به تو نپسندم این سختى بدین روز
چرا همراه بد جستى و بدخواه
تو نشنیدى که همراهست و پس راه
اگر با تو نه این بد راى بودى
ترا بر چشم من بر جاى بودى
کنون بر باد شد اومید و رنجت
نه بارت هست زى ما نه سپنجت
برو بار و سپنج از دیگران خواه
دل گمگشته را از دلبران خواه
برو راما تو نیز از مرو بر گرد
پزشکى جوى و با او یاد کن درد
بساروزا که از تو بار جستم
چو زنهارى ز تو زنهار جستم
نه بر درگاه خویشم بار دادى
نه با زنهاریان زنهار دادى
بسا شبها که تو خوش خفته بودى
نه چون من بى دل و آشفته بودى
تو خفته در میان خز و سنجاب
من افتاده به راه اندر گل و آب
کنون آن بد که کردى بازدیدى
بلا را هم بلا انباز دیدى
اگر تو نازکى اى شاخ سوسن
هر آیینه نیى نازکتر از من
و گر بودم ترا یک روز در خور
نگفتم جاودان تیمار من خور
ببر اومید دل چون من بریدم
ز نومیدى به آسانى رسیدم
اگر اومید رنجورى نماید
ز نومیدى بسى آسانى آید
من آن بودم که از اومیدوارى
همى بردم به دریا بر سمارى
کنون از شورش دریا برستم
دل از اومید بیهوره بشستم
ز خرسندى گزیدم پارسایى
که خرسندیست بهتر پادشایى
کنون کت نیست روزى از کهن یار
برو یارى که نو کردى نگه دار
کهى دینار و یاقوتست نامى
و گر نه یار نو باشد گرامى
چو مهرم را بریذى از جفا سر
بریده سر نروید بار دیگر
اگر بر روید از گورم گیازار
گیازارم بود از تو دلازار
و گر چه نیک دان بودم به تدبیر
ندانستم که گردد مهر دل پیر
مجو از من دگر ره مهربانى
که ناید باز پیران را جوانى
همانم من که تو نامه نوشتى
به نامه نام من بردى به زشتى
مرا از مهرت آمد زشت نامى
که جز با تو نکردم خویس کامى
نکردم در جهان جز تو یکى یار
تو نیز از بخت من بودى بدین زار
توى چون مادرى کش طالعى شود
یکى فرزند بودش وان یکى کور
به دیده کورى دختر نبیند
همى داماد بى آهو گزیند
دلم گر چون کمان در مهر دوتاست
چو تیرست در جفا گفتار من راست
دل تو چو نشانه شد بر آزار
نشانه ت را ز پیش تیر بردار
برو تا نشنوى گفتار دلگیر
ز تلخى چون کبست از ژخم چون تیر