پاسخ دادن رامین ویس را

دل رمامین ز گفتارش بپیچید
هم اندر دل جوابش را بسیچید
جوابش داد رامین گفت ماها
ز غم خواهد مرا کردن تباها
ندانم گرت من طرار چون مهر
که صبر از دل ربانا گونه از چهر
چنان آسان رباید دل ز هشیار
که از مستان رباید کیسه طرار
تنم گر پیر شد مهرم نشد پیر
نواى نو توان زد بر کهن زیر
مرا مهر تو در تن جان پاکست
ز پیرى جان مردم را چه باکست
مکن بر من فسوس مهر بسیار
که بیمارى نخواهد مإرد بیمار
مزن طعنه مرا گر تو درستى
که نه من خواستم از بخت سستى
نیاب من به روى خود بدیدى
در فس بى نیازى بر کشیدى
چرا راز دلم با تو نمودم
چرا تیمار جان خود فزودم
دلیرم من به راز دل نودن
دلیرى تو به جان و دل ربودن
مبادا کس که بنماید دلخویش
که پس چون روز من روز آیدش پیش
نگارا گر تو گشتى بر بتان مه
تو خود دانى که مهتر دادگر به
کنون کز مهترى گشتى توانگر
به حال مردم درویش بنگر
اگر من گشتى از مهرت گنهگار
نیم چندین ملامت را سزاوار
همى تا آز باشد بر جهان چیر
نگردد جان مردم از گنه سیر
گنه کرد آدم اندر پاک مینو
هر آیینه منم از گوهر او
سیه سررا گنه بر سر نبشتست
گنهگاریش در گوهر سرشتست
نه دانش روى بر تابد قصا را
نه مردى دست بر پیچد بلا را
چه آن کار بى خرد باشد چه بخرد
نخواهد خویستن را هیچ کس بد
گناه دى بشد با دى ز دستم
تو فردا بین که مهرت چون پرستم
به مهر اندر کنم تدبیر فردا
که دى را در نیابد هیچ دانا
اگر بشکستم اندر مهر پیمان
بجز پوزش نمودن نیست درمان
در آن شهرى چرا آرام گیرند
که عذرى در گناهى نه پذیرند
اگر پوزش نکو باشد کهتى
نکوتر باشد آمروزش ز مهتر
بیامروز این گناهى را که کردم
که دیگر گرد او هرگز نگردم
اگر زلت نبودى کهتران را
نبودى عفو کردن مهتران را
ز تو دیدم فراوان خوب کارى
مگر بخشایش و آمروزگارى
گنه کردم ز بهر آزمایش
که چون دارى در آمروزش نمایش
گناهم را بیامروز و چنین دان
که نیکى گم نگردد در دو گیهان
جزاى من بس است این شرمسارى
بلاى من بس اوت این بردبارى
من اندر برف و باران ایستاده
تو چشم مردمى بر هم نهاده
ز بى رحمت دل و بى آب دیده
زبانى همچو شمشیرى کشیده
مهى گویى ترا هر گز ندیدم
و گر دیدم امید از تو بریدم
نگارینا مجو از من جدایى
همه چیزى همى جو جز رهایى
به جان این زهر نتوانم چشیدى
به دل این باز نتوانم کشیدن
اگر باشد دلم از سنگ خادا
نداند کرد با هجرت مدارا
ز هجرانت بترسد وز بلا نه
ترا خواهد ز یزدان و مرا نه