الحکایه و التمثیل

ز کویی زی نظام آورد آن پیر
که پر زر کن مکن زنهار تقصیر
نظامش گفت این رکوه بزرگست
که در من می‌افتد کویی که گرگست
ندارد گفت سودت پر زرش کن
مکن نیمه ولیکن تا سرش کن
گشادند آن دم از درجی یکی در
که تادر رکوه کردند اندکی زر
نه آن رکوه تهی بستد نه شد دور
سته در دست او درمانده دستور
بده بار دگر زر کرد بیشش
چو رکوه پر نبد می‌بود پیشش
بآخر رکوه پر زر کرد او را
ز پیش خود فراتر کرد او را
چو صوفی زرستد درحالت افتاد
بنزدیک نظام آمد باستاد
نثارش کرد بر سر رکوه زر
چو شد رکوه تهی افکند بر در
بدو گفتا نشستم روزگاری
که تا فرق ترا آرم نثاری
چو اندر خورد تو چیزی ندیدم
ز تو بر تو فشاندم وارهیدم
ز تو زر هم برای تو پذیرم
ز تو گیرم زر و بر تونگیرم
عزیزا چون تو نقد آن نداری
که سلطان را نثاری درخورآری
ز حق می‌خواه جانت را معانی
که تا هرچت دهد بروی فشانی
چه دولت بیش از آن دانی گدا را
که جانی برفشاند پادشا را
منم در عشق سرگردان بمانده
ز خود بی خود شده حیران بمانده
میان خواب و بیداریم حالیست
که جانم را در آن حد کمالیست
اگر آن دم نبودی حاصل من
تهی کردی از آن دم دم دل من
دلم را از جهان لذت جز آن نیست
چه می‌گویم که آن دم از جهان نیست
کسی کو نیست عاشق آدمی نیست
که او را با چنان هم دم دمی نیست
اگر در اصل کار آن دم نبودی
وجود آدم و عالم نبودی
دمی کان از سر عشق است جان را
بدان دم زندگی دانم جهان را
زهی عطار در اسرار راندن
مسلم شد ترا گوهر فشاندن
عنان را باز کش از راه اسرار
که ره دورست و مرکب نیست رهوار