الحکایه و التمثیل

حکایت کرد ما را نیک خواهی
که در راه بیابان بود چاهی
از آن چه آب می‌جستم که ناگاه
فتاد انگشتری از دست در چاه
فرستادم یکی را زیر چه سار
که چندانی که بینی زیر چه بار
همه در دلو کن تا برکشم من
بود کانگشتری بر سر، کشم من
کشیدم چند دلو بار از چاه
فراوان بار جستم بر سر راه
یکی سنگ سیه دیدم در آن خاک
چو گویی شکل او بس روشن و پاک
برافکندم که تا سنگی گران هست
ز دستم بر زمین افتاد وبشکست
دو نیمه گشت و کرمی از میانش
برآمد سبز برگی در دهانش
زهی منعم که در پروردگاری
میان سنگ کرمی را بداری
بچاه تیره در راه بیابان
میان سنگ کرمی را نگه بان
حریصا لطف رزاقی او بین
عطا و نعمت باقی او بین