رسیدن نامۀ گل بخسرو و زاری كردن او و رفتن در پی گل به اسپاهان

الا ای منطق طیر معانی
زبان جملهٔ مرغان تو دانی
چو چندین میزنی بانگ و لاغیر
بنطق آور سخن از منطق الطیر
بگو تا بلبل مست طبیعت
کند بار دگر ساز صنیعت
چو زنجیر سخن درهم فتادست
ز یک یک حلقه در درهم گشادست
سخن را چون نهایت نیست هرگز
دمادم میرسد جان را مُجاهز
طبیعت لاجرم در هر زمانی
بنو نو میسراید داستانی
چوبس خوشگوی باشد بلبل مست
ناستد بر سر یک شاخ پیوست
ز عشق روی گل چون بیقراران
بسی گردد بگرد شاخساران
چو باشد سود مرد از مایه برتر
بهر دم میشود یک پایه بر تر
معانی همچو بلبل بیقرارست
سخن چون بوستانی پرنگارست
کنون خواهم که از بهر معانی
چو باران بر جهان گوهر فشانی
چنین گفت آن سخن ساز سخنگوی
که بردار از صنیعت در سخن گوی
که چون خسرو بخواند این نامه تنها
دلش خون شد ز درد این سخنها
چه گویم آنچه او با خویشتن کرد
که عالم گور و پیراهن کفن کرد
ز دل پر شد ز خون تا سر کنارش
برفت از سر خردوز دل قرارش
چنان بیصبر و بی آرام گشت او
که گفتی آتشین اندام گشت او
زبان بگشاد کاخر این چه حالست
کسی سرگشته تر از من محالست
بعالم در چو روزی گشت رازم
ز حد بگذشت سوز من چه سازم
فلک بر جان من تیر قضا زد
مرا بر سینه بیرنگ بلا زد
ز بی خوابی سرشکم میشمارم
بران بیرنگ صورت مینگارم
ازان سازم ز خون دیده صورت
که دل را همدمی باید ضرورت
کجایی، آخر ای گل سوز من بین
شبم خوش میکند جان روز من بین
اگر صد سال در هجران بمانم
ببوی وصلت ای جانان بمانم
مرا تا جان بود در تن بمانده
مبادا هجر تو بی من بمانده
مرا در هجر امّید وصالست
ولی در وصل امّیدم محالست
چگویم آنچه او بی همنفس کرد
نه با کس گفت و نه فرمان کس کرد
ز پیش خود سپه واپس فرستاد
بکار گلرخ بیکس در استاد
نماندش صبر چندانی بغم در
که کس چشمی تواند زد بهم در
بدانسان شاه گل را گشت خواهان
که باسی تن روان شد تا سپاهان
چو یک هفته برفتند آن سواران
غلط کردند راه از برف و باران
ندانستند و گم کردند ره را
پریشانی پدید آمد سپه را
چوره رفتند در بیراهه ماهی
پدید آمد یکی نخجیرگاهی
هویدا شد یکی نخجیر فرّخ
کزو بفروخت خسروزاده رارخ
چو خسرو دید اسب از پی روان کرد
زمین را پر هلال آسمان کرد
اگرچه اسب او میرفت چون تیر
ز تک یک دم نمیاستاد نخجیر
چو بسیاری براند القصّه ناگاه
شبانگاهی، شکاری گم شد از شاه
جهان گشت از سپاه زنگ تیره
شه روم از جهان درمانده خیره
بسی پیش و پس آن راه دریافت
نه از راه و نه ازهمره خبر یافت
فروماند و فرود آمد بجایی
فرو مانده نه آبی نه گیایی
ز بی آبی زبانش در دهان خشک
شده در زیر گرد ره نهان مشک
ز پشت رخش چون رستم فرو جست
لگام رخش را محکم فرو بست
بخواب آورد سر، بالین ز زین کرد
چو روز واپسین، ‌بستر زمین کرد
شبی تیره زمان کشته ستاره
بمانده صبحدم در سنگ خاره
برو چندان در آنشب خواب ره یافت
که خورشیدش دران روی چو مه تافت
چو شه بیدار شد از خواب نوشین
دلش پر شور شد از خواب دوشین
بسی از هر سویی صحرانگه کرد
در آن صحرا نمیدید از سپه گرد
دل غم دیدهٔ او ترک جان گفت
کجا آسان بترک جان توان گفت
بخرسندی گرفت او راه در پیش
وزان اندیشه میپیچد بر خویش
بیابان قطع شد تا کارش افتاد
وز انجا راه بر کهسارش افتاد
نه مرکب را گیاهی و نه آبی
نه خسرو را طعامی نه شرابی
بصد سستی فرو آمد ز شبدیز
خروشان گشته چون مرغان شب خیز
ز کار خویشتن حیران بمانده
ز یک یک مژّه صد طوفان برانده
ز درد عشق و بی آبی و سستی
برفت از وی نشان تندرستی
گهی ازتشنگی از پای بنشست
گهی شبدیز را میبرد بر دست
چو پیدا شد ز شعر شب مه نو
بیار امید در کنجی شه نو
عروسان فلک در پردهٔ ناز
شدندانگشت زن و انگشتری باز
نخفت آن شب همه شب شاه تا روز
گهی با تاب بود و گاه با سوز
چو این طاوس زرّین جلوه گر شد
ز پرّ و بال او عالم چو زر شد
برافشاند از رخ سیمین زر ساو
جهان چون پشت ماهی کرد از کاو
روانه گشت وقت صبح خسرو
فرس افتان و خیزانش ز پس رو
بسی خوی زو گشاد و ناتوان شد
دل شه بستهٔ آن بیزبان شد
ز رفتن موزهٔ شه گشت پاره
بموزه کی توان برّید خاره
گهی رفت و گهی استاد برجای
که بودش آبله بسیار بر پای
ز گرما روی خسرو پر عرق شد
چه میگویم که ماهش پر شفق شد
عرق بر روی چون مهپارهٔ شاه
چو پروین بود بر رخسارهٔ ماه
ز بی آبی چنان خسرو فروماند
که صد دریای آب از رخ فروراند
زبان بگشاد کای بینای بینش
سر مویی ز فیضت آفرینش
فرو ماندم ز بی آبی درین راه
که من صد ساله غم دیدم درین ماه
مرا یکبارگی گرما فرو بست
ز سردی جهان شستم ز جان دست
خدایا گر نگیری دستم امروز
که، فردا بیندم گر هستم امروز
چه باشد گر درین گرمی و سختی
برافروزی چراغ نیک بختی
مرا این بند مشکل برگشایی
درین بی راهیم راهی نمایی
فلک دور شبانروزی ز تو یافت
خلایق روز و شب روزی ز تو یافت
مرا روزی رسان کز ناتوانی
چنانم من که میدانم تو دانی
چو آن شه باز عاجز شد ز اندوه
بدید از دور جوقی کبک بر کوه
بصد لغزیدن از کوه کمردار
روان گشته سوی دشت شمردار
چو جوق کبک دید ازدور خسرو
اگرچه بود خسته گشت رهرو
بدانست او که زیر پرده کاریست
بپیش جوق کبکان چشمه ساریست
روان شه کوثری میدید پر آب
ز رشک او دل خورشید در تاب
چنان چشمه اگر خورشید بودی
کجا زردی او جاوید بودی
چنان صافی که خورشید منوّر
نمودی با صفای او مکدّر
بگردش سبزهٔ خود روی رسته
ز سر سبزی بکوثر روی شسته
کنار آب و آب خوشگوارش
بهشتی بود و کوثر در کنارش
ازان کوثر بدست خویش رضوان
فگنده آتشی در آب حیوان
چو شاه آن چشمهٔ آب روان دید
چو آب خضر شیرینتر ز جان دید
چو مستسقی منی صد آب خورد او
ازان پس رخش را سیراب کرد او
زمانی بر سر آن آب بنشست
ز جان آتشینش تاب بنشست
خط مشگین و روی همچو ماه او
فرو شست از غبار و گرد راه او
از آن معنی غباری بود شه را
که از خطّش غباری بود مه را
چو شد سیراب آمد کبک یادش
ولی تاکبک گفتی برد بادش
نگاهی کرد از هر سوی بسیار
ندید از کبک در کهسار دیار
ز بی قوتی و از بی قوّتی شاه
بخواب آورد سر راه بر سر راه
نماز شام از خفتن درآمد
ز بیداری بآشفتن درآمد
در آن تاریک شب درکوهساران
قضا را گشت پیدا باد وباران
فلک چون پردهٔ باران فرو هشت
کنار خسرو رومی بیاغشت
نه جایی بود شه را نه پناهی
نه رویی دید خود را و نه راهی
فلک از میغ گوهر بارگشته
هوا زنگی مردم خوار گشته
شبی بود از سیاهی همچو چاهی
که در وی دوده اندازد سیاهی
شبی بگذشت بر شاه از درازی
که روز رستخیزش بود بازی
چو باران جامهٔ ماتم فرو شست
سپیده سرمه از عالم فرو شست
چو روشن گشت روز آن شاه شب خیز
ندید از تیره بختی گرد شبدیز
چو ضایع گشت اسب شاهزاده
قدم میزد رخی پر خون پیاده
دلش در درد اندوه اوفتاده
میان ششدر کوه افتاده
شه تشنه بمرگ از ناتوانی
دلی سیر آمده از زندگانی
دگر قوّت نماندش هیچ برجای
درآمد سرو سیم اندامش از پای
کمان بفگند و بالین تیرکش کرد
دل ناخوش بمرگ خویش خوش کرد
یکی زنگی مردم خوار بودی
که دایم ترکتازش کار بودی
قضا را آن سگ بدرگ نهفته
رسید آنجا که خسرو بود خفته
یکی بالا چو بالای چناری
یکی بینی چو برجی بر حصاری
دو چشمش گوییا دو طاس خون بود
بیک دستش ز آهن یک ستون بود
شه از زنگی چو دید آن تیره رنگی
جهان بر چشم او شد روی زنگی
بدل گفتا ز بختم یاریی بود
که بارم را چنین سرباریی بود
گر از سستی تنم زینسان نبودی
ز تیغم این گدا را جان نبودی
جهانا در تو بویی از وفا نیست
که یک زخمت ز استادی خطا نیست
ز تو هرگز وفاداری نیاید
عزیزان را بجز خواری نیاید
درآمد زنگی و بگرفت دستش
چو سیمی دید همچون سنگ بستش
چو دستش بست در راهش روان کرد
کجا با ناتوانی این توان کرد
روان شد از پی زنگی بتعجیل
رهی پر ریگ همچون سرمه یک میل
یکی دز گشت پیدا همچو کوهی
نشسته زنگیان بر در گروهی
نشیب خندقش تا پشت ماهی
فرازش را مه اندر سایگاهی
ز دوری کان سردز در هوا بود
توگفتی دلو این هفت آسیا بود
یکی زنگی درآمد پیش خسرو
گرفتش دست خسرو گشت پس رو
سبک بردش بدز بگشاد دستش
ولی بند گران بر پای بستش
بیاوردند پیش او جوانی
بخوردند آن جوان را در زمانی
چو خسرو دید زآن سان زندگانی
طمع ببرید از جان و جوانی
بزاری روی سوی آسمان کرد
وزان پس بر زمین گوهر فشان کرد
که یارب نیست این پوشیده بر تو
توکّل کرد این شوریده بر تو
پری شد در دلم زین آدمی خوار
بفضل خویش زین دیوم نگهدار
گرم نزدیک آمد جان سپردن
بدست دیو، جان نتوان سپردن
روا دارم که جانم خاک باشد
نه جایم معدهٔ ناپاک باشد
خرد بخشا، مرازین بند بگشای
چو بخشایندهیی بر من ببخشای
اگر درویشی وگرشهریاری
چو یارت اوست پس زو خواه یاری
که گر یک دم بیاری تو آید
غمت با غمگساری تو آید
مگر زنگی ناخوش دختری داشت
چو دیگ خوردنی ناخوش سری داشت
شکم از فربهی مانند کوهان
بنرمی هفت اندامش چو سوهان
چو دختر آفتابی دید در بند
لب خسرو شرابی دید از قند
رخی میدید مه را رخ نهاده
شکر را آب در پاسخ نهاده
کمان دلبری از رخ نموده
دو خوزستان بیک پاسخ نموده
خطش چون مورچه پیرامن گل
که عنبر ریزه میچیند بچنگل
ز عشقش جان دختر گشت مدهوش
بجوش آمد از آن خط و بناگوش
چنان زان ماه جانش آتش افروخت
که آتش سوختن از جانش آموخت
بزیر پرده شد تا شب درآمد
جهان در زیر نیلی چادر آمد
چو مجلس خانهٔ چرخ آشکاره
منوّر گشت از نقل ستاره
فلک دریای دُر درجوش انداخت
شب آن دُرها همه در گوش انداخت
هلاک ازدختر زنگی برآمد
بلب جانش ز دلتنگی برآمد
برون آمد چو شمع سرگرفته
شبی تیره چراغی در گرفته
چو بنهاد آن چراغ، آورد خوانی
کبابی کرده از نخجیر رانی
بدو گفت ای مرا چون دیده در سر
جهان همتای تو نادیده سرور
همه دل مهر و از مهر تو کینی
همه چین مشک و از مشک تو چینی
همه تن گوش، و از نوش تو رازی
همه جان هوش و از چشم تو نازی
منم جانی همه مهر تو رسته
خیال صورت چهر تو بسته
ولی سودای تو در سر گرفته
تنی اندوه تو در بر گرفته
کبابی چون دل من پرنمک زن
مرا در آزمایش بر محک زن
چو شه در آرزوی یک خورش بود
که شد ده روز تابی پرورش بود
بخوان تازید و نانی چون شکر خورد
بلب همکاسهٔ خود را جگر خورد
چو از خوان برگرفتی یک نواله
برفتی اشک دختر صد پیاله
چو لب در لقمه خوردن برگشادی
چو چشمه چشم دختر سرگشادی
چو دست از چربی بریان ستردی
دل بریان دختر جان سپردی
چو خسرو شست پیشش دست از خوان
بشست آن دختر آنجا دست از جان
چو فارغ گشت شه مستی دمش داد
ز راه عشوه تن اندر غمش داد
بدختر گفت اگرچه تو سیاهی
بشیرینی مرا کشتی، چه خواهی
مرا تا با تو پیوند اوفتادست
بترزین بند صد بند اوفتادست
ببند پای خود خرسندم از تو
که از سر تا قدم در بندم از تو
بگفت این و بصد نیرنگ در سر
کشید آن تنگدل را تنگ در بر
چنان بر سر کشیدش بوسهیی خوش
که در دختر فتاد از خوشی آتش
اگرچه بس خوش آمد آن سیه را
ولیکن سخت ناخوش بود شه را
چنانش پای بند یک شکر کرد
که چون باید دل از دستش بدر کرد
چو شه، زین کرده اسبی پیشش آورد
بیک ساعت بزیر خویشش آورد
چو کارش سر بسر فی الجمله شد راست
ز حال قلعه و زنگی خبر خواست
که این زنگی مردم کش ترا کیست
که بس سختست با زنگی ترازیست
کند از آسمان حورت زمین بوس
تو با دیوی نشسته اینت افسوس
مرا گر بر مرادی راه بودی
نشست مسندت بر ماه بودی
زبان بگشاد دختر گفت ای ماه
مرا هست او پدر من دخت او، شاه
سپاهش هست پنجه دیو کربز
کز ایشانند صد ابلیس عاجز
همه مردم خورند، القصه هموار
ترا هم بهر آن کردند پروار
ولیکن تا مرا جانست در تن
بجانت حکم و فرمانست بر من
مرا گر نقد صد جان هست بدهم
ولیکن کی ترا از دست بدهم
ندارم غایبت از چشم خود من
ز بیم چشم بد یک چشم زد من
دل خسرو ز دختر شادمان شد
بر آن دختر چو ماهی مهربان شد
بدختر گفت رایی زن در این کار
که تا من چون برآیم از چنین بار
چو من در بند باشم یار سرکش
نیارم با تو کردن دست درکش
دلم در بند تست ودیده خونبار
تلطف کن ازین بندم برون آر
که تا من چون برون آیم ز بندت
شبانروزی شکر چینم ز قندت
شکر از پستهٔ گلرنگ خایم
شکرچون خورده شد با تنگ آیم
چو یافت آن چرب پاسخ دختر زشت
رخش بفروخت زان آتش چو انگشت
بغایت اشتها بودش همانگاه
که با او دست در گردن کند شاه
بخسرو شاه گفت ایمایهٔ ناز
دو چشم دلبری بر روی تو باز
رخت با ماه دستی در سپرده
نموده دستبرد و دست برده
لبت بر شهد و شور انگیز کرده
شکر زان شهد دندان تیر کرده
خطت زنجیر گرد ماه گشته
خرد سر بر خطت گمراه گشته
قدت را سرو سر برره نهاده
ز سروت مشک سر بر مه نهاده
تنت با سیم سیمین بر نموده
ز رشکت سیم رنگ زر نموده
ترا غم نیست تا یار توام من
که از هر بدنگهدار توام من
چو تو یار منی با یار سازم
بزودی چارهٔ این کار سازم
چو بر ما شد در این خوشدلی باز
تو مانی و من و صدعیش و صد ناز
چنین دانم که امشب شاه مستست
که بالشکر بمی خوردن نشستست
چو هر یک مست افتادند، برخیز
بران مستان شبیخون آر و خون ریز
دمار از جان بدخواهان برآور
جهان بر جان بدراهان سرآور
بگفت این وز پیش شه بدر رفت
بپای آمد، بخدمت چون بسر رفت
بصحن قلعه آمد پیش مستان
تفحص کرد حال می پرستان
پدر را دید باپنجه تن آنجا
فتاده هر یکی بر گردن آنجا
چو دختر زنگیان را سرنگون دید
بصد عالم از این عالم برون دید
بزودی نزد خسرو شد که هین خیز
بخواری خون مستان بر زمین ریز
دگر هرگز چنین فرصت نیابی
وگریابی، ز کس رخصت نیابی
بگفت این و یکی سوهان پولاد
ز بهر بند ساییدن بدوداد
چو بندش سوده شد برداشت تیغی
بریخت آن قوم را خون بیدریغی
چو او از زنگیان فارغ دل آمد
بسی زنگی دلی زو حاصل آمد
بدز دربندیان بودند بسیار
همه از بهر قربان کرده پروار
بمرگ خویشتن دل کرده خرسند
نشسته دست بر سر پای دربند
چو در شب روشنی دیدند از دور
دل هریک چو شمعی گشت پر نور
بصد سختی و بند سخت بر پای
بسوی روشنی رفتند از جای
بدان امید تا باشد که خاصی
دهد آن قوم را آخر خلاصی
یکی نیکو مثل زد عاشق مست
که غرقه در همه چیزی زند دست
چو ناگه روی خسرو شاه دیدند
تو گفتی یوسفی در چاه دیدند
بپیش شاه رخ برره نهادند
بزاری پیش خسرو شه فتادند
که ای برنای زیباروی هشیار
ز ما این زنگیان خوردند بسیار
جهان برجان ما خوردست سوگند
بجانی بازخر ما را ازین بند
ز جان برخاستن هست اوفتادن
که شیرینست جان، تلخست دادن
چو شاه از بندیان بشنود پاسخ
ازان پاسخ چو گل افروختش رخ
زبند آن بندیان را زود بگشاد
همی آن را که بندی بود بگشاد
دو نیکو رای نیکو چهره بودند
که همچون شیر با دل زهره بودند
یکی فرّخ دگر فیروز شب رو
دو شب رو همچو گردون بوالعجب رو
دو صعلوک زبان دان زبون گیر
فسون ساز و درون سوز و برون گیر
دل شه فتنهٔ آن هر دو تن شد
مگر با هر دو در یک پیرهن شد
خوش آمد شاه را گفتار ایشان
تفحّص کرد ازیشان کار ایشان
زبان بگشاد فرّخزاد شب رو
زمین را بوسه زد در پیش خسرو
که حال و قصهٔ من بس درازست
سخن کوته کنم چون وقت رازست
به نیشابور شاهی شادکامست
که عدلی دارد و شاپور نامست
قضا را از خبر گویان اطراف
مگر شاپور میپرسید اوصاف
ز هر شهری و هر جایی نشانی
زهر دلدادهیی و دلستانی
خبر دادند از هر شهر شه را
که از هر سوی پیمودیم ره را
بخوبی درجهان صاحب جمالی
که دارد حسن و ملح او کمالی
بتی زیباست چون ماه فروزان
شکر لب دختر سالار خوزان
سمنبر عارضی گل فام دارد
ز لطف و نازکی گل نام دارد
فصیحانی که در روی جهانند
چو سوسن وصف گل را ده زبانند
که گر خورشید رانوری نبودی
ز شرم رویش از دوری نمودی
اگر خورشید بیند روی آن ماه
بسر گردد ز مهر موی آن ماه
ز نقش روی او در هر دیاری
بر ایوانها کنند از زرنگاری
چون آن صورت فرا اندیش گیرند
همه صورت پرستی پیش گیرند
جهان را زندگی از پاسخ اوست
تماشاگاه جان نقش رخ اوست
اگر آن نقش بیند مرد هشیار
بماند خیره همچون نقش دیوار
وگر در مردم چشم آید آن رخ
ز لطف روی او آید بپاسخ
شه شاپور چون بشنید این حال
چو مرغی از هوا میزد پر و بال
شد از سودای آن دلبر چنان مست
که گفتی شست جانش از جهان دست
من و فیروز خدمتگار بودیم
بصد دل شاه را جاندار بودیم
ز بهر نقش گل ما هر دو را شاه
بسی زر داد و پس سر داد در راه
بآخر چون به خوزستان رسیدیم
بدیناری صد آن صورت خریدیم
چو ما با نقش گل دمساز گشتیم
ز خوزستان هماندم بازگشتیم
ز گمراهی سوی این دز فتادیم
بدست زنگیان عاجز فتادیم
قوی اقبال یاری مینمایی
که چندین خلق یافت از تورهایی
کنون در بر چو جان داریم سختت
که کرد اقبال ما را نیک بختت
چه سازم پیشکش جز جان ندارم
ز تو جان دارم و پنهان ندارم
مرا با خویشتن چیزی که زیباست
ز مال این جهان یکپاره دیباست
که نقش گل منقّش کردهٔ اوست
بسی سرگشته دل خوش کردهٔ اوست
بدانسان صورت او دلستانست
که گویی صورتش معنی جانست
مکن صورت که صورتگر ضرورت
چنین صورت تواند کرد صورت
سر هر ماه نو صورت نبندد
که ماه نوبرین صورت نخندد
گر این صورت بدیوار آورد روی
فتد زو صورت دیوار در کوی
از این صورت صفت خامش زبان است
صفت نتوان که این صورت چه سان است
بگفت این و پس آن صورت که بودش
نهاد از زیر جامه پیش، زودش
چو خسرو پیش صورت شد ز جان باز
دلش صورت پرستی کرد آغاز
چوجانی، شاه،‌صورت را نکو داشت
که آن صورت که با جان داشت اوداشت
از آن صورت چو چشمش جوی خون شد
ز چشمش صورت مردم برون شد
شه دلداده چون صورت پرستان
صفت پرسید ازان صورت بدستان
بسی زان پیش نقش او بود دیده
صفت پرسید تا گردد شنیده
بدیده نقش او میدید و هوشش
بدان، تا بهره یابد نیز گوشش
بخسرو گفت فرخ کای جوانمرد
ز حال تو تعجب میتوان کرد
که با این صورت از بس آشنایی
تو با او هم ز یکجا مینمایی
ازاین پاسخ لب شه گشت خندان
نمود از بسّد لب درّ دندان
ز دل آهی بزد بس سرد آهی
که غایب بود از وسالی و ماهی
بفیروز و بفرخ گفت خسرو
که ای آزاده صعلوکان شبرو
اگر در راز داری چست باشید
بگویم لیک ترسم سست باشید
چو از خسرو شنیدند آن دو تن راز
بسی سوگندها کردند آغاز
که چون این نیم جان ما از تو داریم
بجانت تابود جان حق گزاریم
نهان نبود وفاداری مردان
گواهست این سخن را حال گردان
وفای صاف ما کی درد باشد
که حقّ جان نه حقّی خرد باشد
نکرد القصّه خسرو هیچ تأخیر
ز اوّل تا بآخر کرد تقریر
چو هر دو واقف آن راز گشتند
بسوی عهد و پیمان باز گشتند
ز سر در عهد خسرو تازه کردند
وفاداری بی اندازه کردند
بدو گفتند از مه تا بماهی
که بیند چون تویی در پادشاهی
کسی را چون تو شاهی بیش باشد
خلاف از کافری خویش باشد
تو خورشیدی دگر شاهان ستاره
نگیرد از تو جز در شب کناره
چو تو خورشید مایی ناتوانیم
چو سایه از پس و پیشت روانیم
چو ناگه تیغ زد خورشید روشن
جهان در سر فگند از نور جوشن
منوّر گشت ایوان معنبر
فلک نیلی شد و هامون معصفر
چو آن هندوی شب برخاست از راه
فلک آن زنگیان را کرد در چاه
چو پردخته شدند از کار دیوان
شد آن دختر ز بیم خود غریوان
بسی خود را بزاری بر زمین زد
که نپسندم من از خسرو چندین بد
جوانم من توهم شاه جوانی
جوان بر جان بسی لرزد تو دانی
بدین شخص جوان من ببخشای
بجان خود که جان من ببخشای
شهش گفتا اگر خواهی ازین دز
نگردانم ترا محروم هرگز
وگر خواهی رهی در پیش میگیر
تو به دانی قیاس خویش میگیر
بشه گفت ای زده بر جان من راه
تو باری هستی از جان من آگاه
چو خود رابی جمالت مرده دانم
چگونه بیتو یک دم زنده مانم
اگر خواهی سرم از تن جدا کن
و یا نه در بر خویشم رها کن
مرا یکسو میفکن از بر خویش
که از پایت نگر دانم سر خویش
مرا از سوز عشقت دل دو نیمست
که سوز عاشقان سوزی عظیمست
بدیدار از تو قانع گشتهام من
تو میدانی که خون آغشتهام من
مرا تا زندهام تو پادشاهی
مگر مرگم دهد از تو جدایی
اگر بد کردهام من، هم تو بد کن
و یا بنشین حساب عهد خود کن
چو شد بسیار سوز و آه سردش
بدرد آمد دل خسرو ز دردش
بدو گفتا که دلتنگی مکن نیز
نگویم جز بکام تو سخن نیز
اگر قانع شوی از من بدیدار
بدین درخواستت هستم خریدار
سخن چون قطع کرد آن پادشه زاد
دل دختر بدان پاسخ رضا داد
ازان پس بندیانراشه کسی کرد
بجای هر کسی احسان بسی کرد
شه و فیروز و فرخ ماند و دختر
دگر از دز برون رفتند یکسر
بآخرجمله ره را ساز کردند
در گنج کهن را باز کردند
ستوران زیر بار ره کشیدند
ازان دز سوی صحرا گه کشیدند
دو شبرو با شه و دختر سواره
براندند از درون قلعه باره
بسی راندند مرکب نیکخواهان
که تا رفتند در شهر صفاهان
وثاقی سخت عالی راست کردند
متاعی لایقش درخواست کردند
درون خانهیی شد شاه سرمست
دلی برخاسته در نوحه بنشست
فلک را از تف دل گرم دل کرد
زمین در عشق گل از دیده گل کرد
دلی بودش بخون در خوی کرده
وزان خون هر دو چشمش جوی کرده
نه روز آرام ونه شب خواب بودش
رخی پر نم دلی پرتاب بودش
گهی چون ماه در خونابه بودی
گهی چون ماهی اندر تابه بودی
گهی چون شمع دل پر سوز بودش
گهی فریاد شب تا روز بودش
گهی بیخود شرابی درکشیدی
گهی بانگ ربابی برکشیدی
سرود زار درد آمیز گفتی
غزل گفتی و شورانگیز گفتی
چو با خود نوحهیی آغاز کردی
ز خون صد بحر دل پرداز کردی
بمانده در غریبستان بزاری
فشانده خون چو ابر نوبهاری
بعالم نقش آن بت مونسش بود
که نقش گل ندیم نرگسش بود
بمانده جملهٔ شب چون ستاره
عجب در صورت آن نقش پاره
گهی بر روی صورت اشک راندی
گهی باب کتاب رشک خواندی
چه گریاران همی دادند پندش
نیامد پند ایشان سودمندش
بدل میگفت ای دل چندم از تو
که دربندست یک یک بندم از تو
ز تاج و تخت یک سویم فگندی
چو زلف دوست در رویم فگندی
محالی در دماغ خویش کردی
مرا چون خونیان در پیش کردی
شدی از دست و در پای او فتادی
مراد خویش را بر باد دادی
کنون بگذشت روز نیکبختی
فزوده تن بناکامی و سختی
بآخر رفت روزی سوی بازار
دلش از خارخار گل پرآزار
ز دست عشق بس دلخسته میشد
یکی دستار در سر بسته میشد
بگرد شهر از هر راه میگشت
ز حال شهریان آگاه میگشت
وسیلت جست از ارباب بینش
سخن گفت از نهاد آفرینش
میان زیرکان نکته پرداز
شد از بسیار دانی نکته انداز
چویک چندی ببود او ذوفنون بود
بهر علمی ز اهل آن فزون بود
چوصیت علم او ز آوازه بگذشت
نکونامی او ز اندازه بگذشت
خبر شد زو بر شاه سپاهان
که برناییست تاج نیکخواهان
ز شهر خویش اینجا اوفتادست
بغایت در پزشکی اوستادست
کسی گر صد سؤالش امتحان کرد
جواب او بیکساعت بیان کرد
جهان را مثل او دیگر نبودست
ازو پاکیزهتر گوهر نبودست
تو گویی آدمی نیست او فرشتهست
که از فرهنگ ودانایی سرشتهست
زبانش بند مشکل را کلیدست
کسی شیرین سخنتر زوندیدست
اگر در پای گل خاریست اکنون
جز این برنا که خواهد کرد بیرون
شه الحق زین سخن شادی بسی کرد
کسی را نیک پی حال کسی کرد
برون آمد ز ایوان مرد کربز
جنیبت برد و خلعت پیش هرمز
درودش داد از شاه جوانبخت
شه خورشید تاج آسمان تخت
که شاه ما یکی بیمار دارد
کزو بر دل بسی تیمار دارد
اگر باشد دم تو سازگارش
تو باشی تا که باشی رازدارش
کنون برخیز، چون ره نیست بس دور
قدم را رنجه کن نزدیک رنجور
که دی در پیش شه گفتند بسیار
که در دانش نداری هیچکس یار
چو بشنود آن سخن خسرو چنان شد
که از شادی دلش در برتپان شد
چو بی غم کارش آخر راست افتاد
زهی شادی که در ره خواست افتاد
بدل میگفت کای دل، مرد درویش
چرا آخر نخواهد گنج در پیش
گهی میگفت کای سرگشته برنا
چه باید کور را جز چشم بینا
اگرچه رنج بی اندازه دیدی
بدان گنجی که میجستی رسیدی
کنون چون سوی گنجی رای داری
چنان خواهم که دل برجای داری
بدانش عقل را بر جای میدار
بمردی خویش را بر پای میدار
طبیب از درد خود گر پس نیاید
ازو درمان دیگر کس نیاید
چو برخود خواند مشتی پند و امثال
جنیبت برنشست و رفت در حال
روان شد، تا فرود آمد بدرگاه
سرایی چون بهشتی دید پرماه
چو چشمش بر جمال شاه افتاد
بخدمت پیش شه، در راه افتاد
زبان پر آفرین بگشاد بر شاه
که از تو دور بادا چشم بدخواه
فلک درگاه شه را آستان باد
زمین بدخواه او را آسمان باد
ز شاخ عمر چندان بهره بادش
که گر گوید که خضرم زهره بادش
بزرگانی که پیش تخت بودند
بصد نوع امتحانش آزمودند
چو در هر علم عالی گوهر آمد
ز هر یک همچو گوهر بر سر آمد
چو بس شایسته آمد هر چه او گفت
شهش بسیار بستود و نکو گفت
چو خسرو بود در دانش بسامان
سوی گلرخ فرستادش بدرمان