رزم خسرو با شاه سپاهان و كشته شدن شاه سپاهان

برامد نالهٔ کوس از در شاه
بجوش آمد چو دریا کشور شاه
ز عالم، بانگ زرّین نای برخاست
ز بانگ نای،‌دل از جای برخاست
جهان در زیر گرد ره نهان شد
همه خاک زمین بر آسمان شد
بدین کردار، تاج پادشاهان
سپه میراند تا دشت سپاهان
چو از رومی سپاهانی خبر یافت
سپاهی گرد کرد و کار دریافت
ببالا،‌گرد دو لشکر چنان بود
که گویی نردبان آسمان بود
برامد از بیابان نالهٔ کوس
تو گفتی کوس میزد بر زمین، بوس
ز آواز درای و بانگ شیپور
تو گفتی در قیامت میدمد صور
سحرگاه از میان گرد لشکر
دُرفشان شد درفش شاه قیصر
ز عکس خود، همه سرهای نیزه
شده مانندهٔ خورشید ریزه
ز عکس جوش و بانگ تبیره
شده تفّیده مغز و چشم خیره
نماز دیگری خورشید شاهان
فرود آمد بصحرای سپاهان
برون تافت از کنار جنگ جایش
چو خورشیدی مه پرده سرایش
چو تاج چرخ سوی باختر شد
عروس آسمان پیرایه درشد
جهان شد زیر خیمه ناپدیدار
زمین چون آسمان شد خیمه کردار
شب تیره درین پیروزه خرگاه
سیاهی بود، زرّین گویش از ماه
مگر بر تخت نرد چرخ، پروین
بگردانید چندان مهره زرّین
شبی تاریک بر راه مجرّه
شده خورشید روشن ذرّه ذرّه
شفق را جامهٔ خونی کشیده
زدبران شکل مامونی کشیده
گرفته تختهٔ افلاک جدول
نشسته شب که اقلیدس کند حل
ز آب زر، ذوابه بر کشیده
چو دیبای کبود زر کشیده
نیاسودند آن شب جمله در دشت
که تا چتر از سر افلاک بر گشت
چو خورشید از دم کژدم برامد
ز عالم بانگ رویین خم برامد
چو گیتی گشت چون دریای سیماب
دو لشکر سر برآوردند از خواب
کشیدند آن دلیران صف ز هر سو
باستادند هر یک روی در رو
خروش نای چون صور سرافیل
بگردون شد ز پشت کوههٔ پیل
سواران آهنین دل کوه رفتار
ز سر تا پای در آهن گرفتار
دوباره صد هزار از پای تا فرق
چو ماهی جمله در جوشن شده غرق
نخستین، پیش میدان شد پیاده
قدم غرقه در آهن تا چکاده
بیک ره تیر بگشادند برهم
بیک ساعت درافتادند بر هم
جهان پنهان شد از گرد سواران
هوا تاریک گشت ازتیر باران
چنان گردی پدیدار آمد از راه
که شد چون گنبد گل، گنبد ماه
بزیر گرد، مهر و ماه گم شد
سپهر راه بین را راه گم شد
ز پیکان عالمی پر ژاله کردند
زمین از خون مردم لاله کردند
هرانکس را کزان یک ژاله بگرفت
جهان از خون آنکس لاله بگرفت
فلک از عکس چون دریای خون شد
زمین از پای اسبان چون ستون شد
معلّق گر نبودی طاس گردون
شدی تاسر چو طشت خاک پرخون
روان شد سیل خون فرسنگ فرسنگ
میان خون سر مردان چو خرچنگ
برامد جوی خون از اوج گردون
چو بحر خون همی زد موج، گردون
ز کشته کوه شد یکسوی کشور
ز خون دریا شد آن یکسوی دیگر
ز گرما، مرکبان بی تن ببودند
بجای کفک، خون افگن ببودند
چو تیغ از خون دشمن ریخت باران
قلم شد تیغ در دست سواران
ز خون، شنگرف گفتی میسرشتند
همه شنگرف، اسبان مینوشتند
چنان برخاست ازعالم قیامت
که دیو آنجا گرفت از بیم اقامت
قیامت بود، امّا خلق زنده
بسی مرده بسی هرسو فگنده
ز خون خصم روی هفت اقلیم
گرفته جوی خون چون روی تقویم
همه کار زمین خونخوارگی بود
فلک از دور، خود نظّارگی بود
چو طاس آتش ازگردون در افتاد
گهر از طشت گردون باسرافتاد
چو شد در قیروان خورشید غرقاب
برون ریخت از مسام چرخ سیماب
گروهی کشته را از هم گشادند
گروهی خسته را مرهم نهادند
چو پر بگشاد مرغ صبحگاهی
مه روشن معلّق شد بماهی
بماهی همچو یونس صید شد ماه
برآمد یوسف خورشید ازچاه
گهی بر خاک و گه بر میغ میزد
سپر بود و دو دستی تیغ میزد
سرافرازان دگر ره،‌صف کشیدند
دو رویه صور در گیتی دمیدند
بپیش صف درآمد خسرو از پس
کشید از خون بپای اسب اطلس
چو رعدی گشت، حالی یک فغان زد
که گویی این جهان بر آن جهان زد
گهی تاخت اسپ بر بالا و پستی
گهی زد تیغ پیش و پس دو دستی
تو گفتی داشت آنجا میغ در تیغ
که خون میریخت و میزد تیغ در میغ
اجل با تیغ او همسر همی رفت
قضا همچون قلم بر سر همی رفت
چو برقی تیغ او میرفت و میریخت
بیک ضربت بسی سر از سران ریخت
چو لاله بود سر تا پای در خون
که میآمد ز کوهی کشته بیرون
ز لشکرگاه میشد نعره بر ماه
ز بسم اللّه وز الحمدللّه
جهان ازشعلهٔ خورشید پرتف
چو آتش گشته هر شمشیر در کف
زمین گل شد ز خون سرفرازان
فرو ماندند بر جا اسپ تازان
زمین را خون چنان غرقاب میکرد
که ماهی زمین اشناب میکرد
بآخر، بر سپهدار از سپاهان
شکستی آمد از خورشید شاهان
چو در گردید این زرّین سطرلاب
ازین نه تختهٔ پاشیده سیماب
ز دست شب گریزان در افق شد
مه از مشرق برین نیلی تتق شد
جهانی شد فلک پر دُرّ شهوار
گرفت آفاق عالم میغ هموار
شبی همچون سیاهی بصر شد
ز گور کافران تاریکتر شد
شبی در چادر قیری نهفته
چو زیر چشم بندی،‌چشم خفته
طلایه بی خبر در خواب مانده
ز غفلت بر ره سیلاب مانده
یکی نیکو مثل زد پیر استاد
که خواب مرد سلطان هست بیداد
در آن تاریک شب خسرو برون شد
شبیخون کرد و دشمن سر نگون شد
بگرد لشکر دشمن درامد
جهان بر لشکر دشمن سرامد
سپاه از خواب درجستند ناگاه
یکی زیشان نه لشگر دیدنه شاه
بهم گفتند هنگام گریزست
که شب چون هندوی انگشت تیزست
درافگند اسپ بر شه، خسرو نو
نبودش خانه، مانش کرد خسرو
درامد گرد شه پیل و پیاده
ز اسپ خویش رخ بر شه نهاده
چه گویم قصّه، وقت صبحگاهان
بزاری کشته شد شاه سپاهان
شبی نابوده خوش در زندگانی
شبش خوش کرده نوروز جوانی
جهانا تا کی از تو بس که کشتی
نگشتی سیرچندین کس که کشتی
چو میداری کهن افتادهیی را
چراپس میبری نوزادهیی را
زهی مرگ پیاپی این چه کارست
که در هر دم نه مرگی صد هزارست
اگر نه مرگ مردم عام بودی
زهی حسرت که در ایام بودی
تو چون شمعی درین زندان همی باش
میان سوختن خندان همی باش
نیی تنها بنه تن، چند از اندوه
که تن را خوش بود مرگی بانبوه
کسی کو مُرد اگر تو پیش بینی
براندیشی و مرگ خویش بینی
چرا بر مردگان بسیار گریی
که میباید که برخود زار گریی
چو داری مردهیی افتاده در پیش
تویی آن مرده، بگری زار بر خویش
رهی دورست امّا بعد مرگت
ازینجا برد باید زاد و برگت
اگردر دست و گردرمان، از اینجاست
که زاد راه بی پایان ازینجاست
تو خود زینجا سر رفتن نداری
که جز خوردن و یا خفتن نداری
چو تو از زخم خاری خسته گردی
چه سازی گر بدوزخ بسته گردی
چو ازخاری توانی شد دژم تو
مکن بر هیچ گلبرگی ستم تو
اگر شاه سپاهان بد نکردی
بهر یک تیغ، زخمی صد نخوردی
بخوزستان چو چندانی جفا کرد
ز قیصر در سپاهان آن قفا خورد
چو پیدا گشت تاج شاه انجم
ز زیر هودج چرخ چهارم
فرو شد شه با سپاهان چو جمشید
منوّر کرد عالم را چو خورشید
در گنج گهر بر خویش بگشاد
ببخشش هر دو دست از پیش بگشاد
بزرگان را بخلعت نامور کرد
همه کار سپاهان معتبر کرد
ولی پیوسته خسرو در تعب بود
که از هر گلشن آنجا گل طلب بود
بسی زان بت خبر جست و نمییافت
بهر دم بیشتر جست و نمییافت
بشه گفتند گشت آن ماه غرقاب
ازو یا ماهی آگاهست یا آب
نشد یک ذرّه از گل شاه نومید
که عاشق زنده ز امّیدست جاوید
دلش خالی نشد از مهر آن ماه
خیالش بست نقش چهر آن ماه
بسی بگریست و چون دیوانهیی شد
ز شرم مردمان در خانهیی شد
زبان بگشاد چون بلبل بگفتار
که ای گل کردیم در خون گرفتار
چو مور از خانه بیرون اوفتادم
چو مویی درجهان افگند بادم
تویی یار، از تو یاری مینبینم
تن خویش از نزاری مینبینم
کجا رفتی که من بیتو چنانم
که چون دریای آتش گشت جانم
ز چشمم خون گشادی و برفتی
مرا در خون نهادی و برفتی
چنان زخمی بجان من رسیدست
که خوناب از مسام من چکیدست
ز بیخوابی چنان شد کار بر من
که دشمن میبگرید زار بر من
همه شب خون دل از چشم بارم
خیالت را چگونه چشم دارم
هران رازی که در دل داشتم من
ز خون بر روی خود بنگاشتم من
بیا و یک نظر بر رویم انداز
ز روی من فرو خوان این همه راز
چو آخر از دلش آن سوز برخاست
بدیدار جهان افروز برخاست
چو شیدایی دران ایوان همی گشت
بیک یک خانه سرگردان همی گشت
درون خانهیی یک تخت زر دید
برو سر گشتهیی بی پا و سر دید
تنی چون شوشهٔ زر از نزاری
فرو مانده بصد سختی و زاری
ز جان سیر آمده ازناتوانی
شده گلگونهٔ او زعفرانی
چو یافت از چهرهٔ او شاه بهره
جهان افروز بود آن ماه چهره
دل خسرو بدرد آمد ز دردش
برامد همچو زر از روی زردش
بدان رنجور گفت ای ماه چونی
که داری همچو گردون سرنگونی
چنین زار و نزار آخر چرایی
مگر بیماری از درد جدایی
مگر در علت عشقی گرفتار
که نتوان داد شرح آن بگفتار
جهان افروز او را آشنا یافت
بنو، گفتی که جانی از خدا یافت
نظر بگشاد و در خسرو نگه کرد
ز دیده اشک خونین سر بره کرد
چنان بر چشمش از خون بسته شد راه
که نتوانست دیدن چهرهٔ‌شاه
همه بیناییش از خون فرو بست
وزان خون راه بر گردون فرو بست
بسی بگریست خسرو بر سر او
ز نرگس کرد پرخون بستر او
میان اشک ازو آغشته تر شد
بپای افتاد وزو سرگشته تر شد
جهان افروز چون با خویش آمد
ز سر در اشک چشمش پیش آمد
رخش چون ماه جان افزای میدید
خطش بر مه جهان آرای میدید
خطی همچون زمّرد گرد ماهی
هزاران حلقه در زلف سیاهی
رخش چون دید، با دل درمری ماند
از آن رخ همچو شاهی در غری ماند
دران دم مینیندیشید از کس
نگاهی می نکرد از پیش و از پس
کسی درد فراق یار برده
بسی در هجر او تیمار خورده
کجا اندیشد ازتیر ملامت
که دید از عشق ورزیدن سلامت؟
ز بی صبری برفت ازدل قرارش
بدست آورد زلف مشگبارش
چو زلف یار خود در دست میدید
همه خلق جهان را مست میدید
نهادش روی بر روی و بیکبار
نه عقلش ماند و نه جان سبکبار
چنان از اشتیاقش جان همی سوخت
که جان خویش بر جانان همی دوخت
چو لختی بیخودی کرد آن دل افروز
بخسرو گفت کای شمع جهان سوز
مرا در جوی بیتو آب خونست
ترا در جوی بی من آب چونست
مرا زین درد کی خواهی رهانید
بکام خویش کی خواهی رسانید
ببین تا چون رگ جانم گشادی
چگونه داغ بر جانم نهادی
بصد محنت گرفتارم تو کردی
چو مویت سرنگونسارم تو کردی
منم جانی وفایت را بسر بر
دلی پرخون و چشمی تا بسر بر
زرنگ و بوی عالم چشم بسته
ببوی آشتی رنگی نشسته
چو کوزه دست بر سر پای در گل
چو کاسه سوز و گرمی کرده حاصل
بدل بردن، برم چندان نشستی
که دل بربودی و در جان نشستی
مکن بر جان ودل چندین کمینم
بترس آخر ز آه آتشینم
طبیبم بودهیی درمان من کن
ببین دردم دوای جان من کن
چو هردم یاد آید از پزشکم
بپهلو می بگرداند سرشکم
دو چشمم تیره بی آن ماهپارهست
چگونه تیره شد چون پر ستارهست
چو چشم تیره کرد آن ماهپاره
از آن بیرون شد از چشمم ستاره
چو شمعم ازتف آن شهد شیرین
نداد این خسته دل راموم مومین
چنان مشغول جان افزای خویشم
که نیست از عشق او پروای خویشم
اگر درمان نخواهد کرد یارم
ز عشقش کشتهیی انگار زارم
بگفت القصّه از هر گونه یابی
توقع بودش از خسرو جوابی
شه اوّل گفت ای سرو سمن بوی
مرا از قصّهٔ گلرخ خبرگوی
خبرده تا درین ایوانست یا نه
کجاست این جایگه پنهانست یا نه
بسی سوگند خورد آن ماهپاره
که گل شد غرقه چون در آبساده
کسی را در جهان از وی خبر نیست
مرا زین بیش آگاهی دگر نیست
چو خسرو این خبر بشنید دانست
که هرچ آن ماه میگوید چنانست
دگر ره در میان آتش افتاد
دل او در غم آن دلکش افتاد
دگر ره گفت از سر کارم افتاد
ز گل در راه چندین خارم افتاد
بدل گفتم رخ دمساز بینم
گلم را در سپاهان باز بینم
بکام خویشتن نابوده روزی
شبم خوش کرد وصل دلفروزی
چو گلرویم شود الحق پدیدار
شود کار مرا رونق پدیدار
کز اوّل رونقی بگرفت حالم
گرفت آخر ولی از جان ملالم
مرا تا سر نیاید زندگانی
ز گل گویم، ز گل جویم نشانی
چوبی جان یک نفس نتوان نشستن
دگر ناید ز من بی جان نشستن
چو در دل شد، ز دل بر در نیاید
بترکش گویم از دل برنیاید
لبش چون بازم آورد از لب گور
نپیچم از پی او یک پی مور
دل من میدهد گویی گواهی
که دارد حال آن دلبر تباهی
بجویم تا بیابم زو نشانی
که جانی بهتر ارزد از جهانی
بدست آرد بجهدش زود هرمز
جز این خود کی تواند بود هرگز
نیاسایم بعالم در زمانی
که تازان بی نشان یابم نشانی
چو در دریا نهان شد درّ جانم
چو دریا گشت چشم دُر فشانم
کنون دریا نشینی کاردارم
که درّم را ز دریا باز آرم
چو دریا دارد از گل چشم هرمز
ز دریا برنگیرد چشم هرگز
چو در دریا بود آغشته یارم
چو دریا خویش را سرگشته دارم
ز دریا باز باید جستن او را
دل از دریا نباید شستن او را
بسوزم ماهی دریا بآهی
برآرم گرد از دریا بماهی
چو درّی بالب دریاش آرم
اگر در سنگ شد پیداش آرم
من از دریا کنون یک چشم زد را
بخشگی بازآرم درّ خود را
کنون خواهم ره دریا گرفتن
کم هامونی و صحرا گرفتن
شوم گل را ازین دریا طلبگار
و یا چون گل شوم من هم گرفتار
کرا بر گویم این کارم که افتاد
دلم برخاست زین بارم که افتاد
کجایی ای گل پنهان بمانده
ز چشمم رفته و در جان بمانده
شدی چون مردمک در هفت پرده
بیا از مردمی هر هفت کرده
مرا هر بی خبر گوید ببرهان
نگردد آفتاب از آب پنهان
ازان در آب شد گم آفتابم
که بود او مردم چشم پر آبم
جهان بر چشم من تاریک ازان شد
که از من مردم چشمم نهان شد
چو بشنود آن جهان افروز شیدا
همه صحرا ز اشکش گشت دریا
بخسرو گفت کای دیرینه یارم
چو میبینی که شد دریا کنارم
اگر راز دلم پیدا کنم من
جهان از خون دل دریاکنم من
درین دریا مرا تنها بمگذار
دلم را در چنین سودا بمگذار
تویی در چشم من هم مهر و هم ماه
منم در دشت و دریا با تو همراه
بهرجایی که خواهی شد پس و پیش
مکن از بهراللّه دورم از خویش
بترس از آه همچون آتش من
مرا برهان ز عیش ناخوش من
ترا سهلست این تدبیر آخر
ترا دارم مرا بپذیر آخر
بدیداری قناعت کردم از تو
تو میدانی که چون خون خوردم از تو
اگر از من جداگردی ازین غم
دمار ازمن برآید اندرین دم
منم در آتش عشق و جوانی
تو دانی گر بخوانی گر برانی
اگر گویی بخون برخیزمت من
میان خاک ره خون ریزمت من
بتیغ عشق گر خونم بریزی
چه برخیزد ز خونم چند خیزی
عنایت کن عنان را باز برکش
و یا در پایم آور دست درکش
مده رنگم که دل صد باره مُردی
اگر بوی وصال تونبردی
ندانم کرد، اگرچه غیرتم کشت
بسوی چادر وصل تو انگشت
چو شد ز اندازه سوز اشک آن ماه
بدیدار خودش شد میزبان شاه
که تا بااو گذارد روزگاری
ولی نبود ز وجهی نیز کاری