غزل شمارهٔ ۸۳۴

از دل رفته نشان می‌آید
بوی آن جان و جهان می‌آید
نعره و غلغله آن مستان
آشکارا و نهان می‌آید
گوهر از هر طرفی می‌تابد
پای کوبان سوی جان می‌آید
از در مشعله داران فلک
آتش دل به دهان می‌آید
جان پروانه میان می‌بندد
شمع روشن به میان می‌آید
آفتابی که ز ما پنهان بود
سوی ما نورفشان می‌آید
تیر از غیب اگر پران نیست
پس چرا بانگ کمان می‌آید