غزل شمارهٔ ۹۸۹

صبر با عشق بس نمی‌آید
عقل فریادرس نمی‌آید
بیخودی خوش ولایتیست ولی
زیر فرمان کس نمی‌آید
کاروان حیات می‌گذرد
هیچ بانگ جرس نمی‌آید
بوی گلشن به گل همی‌خواند
خود تو را این هوس نمی‌آید
زانک در باطن تو خوش نفسیست
از گزاف این نفس نمی‌آید
بی خدای لطیف شیرین کار
عسلی از مگس نمی‌آید
هر دمی تخم نیکوی می‌کار
تا نکاری عدس نمی‌آید
هیچ کردی به خیر اندیشه
که جزا از سپس نمی‌آید
بس کن ایرا که شمع این گفتار
جانب هر غلس نمی‌آید