در شرح عشق فرماید

عجب مرغیست مرغ عشق جانا
زبان او نداند هیچ دانا
همیشه او هوای جان نوردد
بجز اندر فضای دل نگردد
بهر جان و دلی گرکوشه گیرد
دو اسبه عقل از آنجا گوشه گیرد
کند عقل تو هر دم صد عمارت
بیک لحظه کند او جمله غارت
نجوید ز تو هرگز آب و گل را
ولی قوت از تو خواهد جان ودل را
فرو هرگز نیاید از عمارت
نگنجد شرح وصفش در عبارت
نگردد هرگز او گرد علایق
بجز نامی ندانند زو خلایق
بود او طالب مرد مجرد
پسندش نیست جز فرد مجرد
به نسبت بود از جائی که بوید
چو نسبت نیست ترک او بگوید
نصیب خویش را از خویش جوید
همیشه راز خود با خود بگوید
بگوش او توان رازش شنیدن
بدوش او توان بارش کشیدن
گهی درمان و گاهی درد باشد
گهی چون خار و گاهی درد باشد
گهی شادی و گاهی غم بود عشق
گهی ریش و گهی مرهم بود عشق
بخود هم دانه و دامست و هم صید
بخود صیاد و هم مساح و هم قید
ندیده هر کس او را نه شنیده
تمامت صورت او کس ندیده
ببویش جمله خود مدهوش گشتند
همه بی طاقت و بیهوش گشتند
بشر گردد ملک از بهر آن بوی
بعشق عشق باشد در تک و پوی
همه با طالب خود می‌ستیزد
بتیغ شوق خون او بریزد
بود مفتون راه عشق زنده
حقیقت شاید او را خواند بنده
چو باز در عشق در پرواز آید
همه صیدی به پیشش باز آید
بجز خونین دلی و جان درویش
نه بیند هیچ صیدی لایق خویش
تو تا اوصاف نفس خود ندانی
بماند بر تو پوشیده معانی
در این ره رهزنت نفس است ای جان
قوی تر دشمنت نفس است ای جان