بسم الله الرحمن الرحیم

بنام کردگار فرد بی چون
که ما را از عدم آورد بیرون
خداوندی که جان بخشید و ادراک
نهاد اسرار خود را در کف خاک
علیمی کاینهمه اسرار و انوار
ز عشق خویش آورد او پدیدار
ز ذات خویش چار ارکان نمود او
زمین ساکن فلک گردان نمودار
همه هستی ذات اوست اینجا
چو خورشید و چو مه پنهان و پیدا
دو عالم در سجود اوست دایم
به ذات خود بود پیوسته قایم
ز جار ارکان نمود اجسام آدم
دمیده از دم خویش اندرو دم
ز خاکی اینهمه معنی نموده
درو دیدار خود پیدا نموده
ز نور اوست پیدایی بینش
ازو پیدا نموده آفرینش
وجود تست اینجا گه ز جودش
اگر دیدار خواهی کن سجودش
دو عالم در تو پیدا کرده بنگر
وصالش یافتی از وصل برخور
سراسر در تو پیدا میندانی
که بیشک این جهان و آن جهانی
توئی آیینه در آیینه میبین
جمال خویش در آیینه میبین
زهی صانع که چندین از تو پیدا
ازین پیوسته از تو شور و غوغا
زهی از تیرگی دیدار کرده
طلسم گنج پر اسرار کرده
ترا خورشید و مه رخشان و گردان
طلبکار تو و تو در دل و جان
حقیقت شیب و بالا از تو پیداست
ز دیدار تو عالم پر ز غوغا است
همه ذرات در تسبیح ذاتت
ندیده هیچکس کل صفاتت
تمامت در تو حیران و تو در خویش
ز عزت این جهان آورده در پیش
حجاب صورت آنجا باز بسته
خودی و خویش در پرده نشسته
کسی جز تو که باشد آن تو هستی
صفات خویش بر خود نقش بستی
طلبکار تو عقل و ره نبرده
ز تو حیران اگرچه بسته پرده
کجا عقلت بیابد زانکه جانی
اگر گویم نشان بی نشانی
نشان بینشانی از تو موجود
صفاتت کرده هستی تو معبود
همه ذات تو میجویند پیدا
تو ناپیدا و در جمله هویدا
حقیقت آشکارائی همیشه
نه بر جائی نه بیجائی همیشه
منور از تو عالم در میانه
توئی خود عالم و از تو نشانه
چهارت عنصر اینجا بنده گشته
ابا خورشید تو تابنده گشته
تو خود میجوئی و با خویش هستی
ز خود گوئی و بر خود بار بستی
کجا آتش تواند یافت بویت
که شد دیوانه از سودای رویت
کجا رویت تواند یافتن باد
که جانم از صفات اوست آباد
صفات عشق هم آیات دیده است
اگرچه خویش در آفات دیده است
حقیقت خاک اینجا یافته راز
هزاران قصه بی او گفتهٔ باز
تو خورشیدی میان خاک و خونی
مگر ذرات عالم رهنمونی
تو شاهی عکس خود در ذات دیده
سوی خورشید جان دیگر رسیده
چه نور است اینکه در جانها فکندی
که در هر ذره طوفانها فکندی
هزاران قطره هر یک آفتابی
ز عکس هر یکی نوری و تابی
ز هر قطره عیان عکسی پدیدار
تو اندر وصل خود جان را خریدار
تووئی بحر و توئی جوهر چه جویم
توئی خورشید من دیگر چگویم
وصالت هر که جوید سر ببازد
چو شمع آنگاه هر دم سر فرازد
تو شمع مجلس کون و مکانی
تو جوهر میندانم گرچه کانی
ز تاب روی تو عالم منیر است
کز آن یک لمعه در سیر مسیر است
ز نور روی تو خورشید خیره
شده پنهان و گشته لعل تیره
مه از شرم تو در هر ماه بگداخت
چو رویت دید خود در خاک انداخت
فلک مدهوش و از شوق تو حیران
بسر در خاک راهت گشته پویان
همه گلهای رنگارنگ زیبا
که میگردد ز صنع تو هویدا
شود ریزان درین ره ز اشتیاقت
فنا آمد مر ایشان را فراقت
بنفشه خرقه پوش مست کویت
فکنده سر ببر درهای هویت
شده نرگس ز بویت مست و مدهوش
گشاده دیدهها و گشته خاموش
فتاده در زبانت سوسن از راز
ریاحین گفته نیز اسرارها باز
ثنا و حمد تو گویند مرغان
به هر گونه میان باغ و بستان
چو بلبل روی گل در عشق تو یافت
از آن نزد سلیمان خویش بو یافت
حقیقت فاخته طوق تو دارد
بگردن جان دراز شوق تو دارد
همه در غلغل عشق تو هستند
گهی هشیار و گاهی نیم مستند
تعالی الله کمال صنع بیجون
که جان بنموده اندر خاک در خون
چه چیزی کاینهمه از تست پیدا
تو درجانی و جان ازتست پیدا
چو از دیدار تو دیدار کرده
ز مستی جمله را بیدار کرده
تو خود دانای خویش و نیز کس نیست
بجز تو فوق و تحت و پیش و پس نیست
یکی ذاتی که اول مینداری
که در اول در آخر می برآری
یکی بودی و هم آخر یکینی
بنزدم قل هوالله پیشکینی
زبان عاقلان شد الکن تو
فرو ماندند در ماه و من تو
نیارد کرد عقلت وصف اینجا
که پرکرده است او هر نقش اینجا
که باشد عقل طفلی در ره تو
که افتاده است در خاک ره تو
بسی وصف تو کرد و هم بسی خواند
ولی در آخر از راز تو درماند
چنان کانجا توئی آنجا تو باشی
به کل در علم خود دانا تو باشی
تو در پرده برون پرده غوغا
همه نادان توئی بر جمله دانا
زهی از تو شده پیدا دو عالم
ز یکتائی تو پیدا شد آدم
ز تو پیدا همه تو ناپدیدار
ز تو آدم شده اینجا پدیدار
کمال صنع تو آدم نموده
ابا او گفتهٔ و از خود شنوده
دم آدم ز تو بد ورنه آدم
کجا هرگز زدی اینجایگه دم
تمامت انبیا حیران دیدت
فرستادست بی گفت و شنیدت
تو پیغام خود اینجا بازگفتی
ابا احمد حقیقت راز گفتی
دو عالم پر ز نور فر و زیبت
فرازی کرده از بهر نشیبت
خروش عشق تو در عالم افتاد
از اول در نهاد عالم افتاد
ز بالا سوی شیب آمد ز عزت
تو بخشیدی مرا وراعز و قربت
تو دادی رفعتش در روی ذرات
فرستادی مرا دو اسفل آیات
اساس علم الاسمایش کردی
ز ذات خویشتن پیداش کردی
نهادی گنج خود اندر دل او
دمیده از دم خود در گل او
نفخت فیه من روح آشکاره
ز تست و هم توئی برخود نظاره
ز تست آدم هویدا و از تو برخاست
یکی اسمست وین پنهان و پیداست
اگر پنهان شوی پیدا تو باشی
دوئی محو است کل یکتا تو باشی
توئی یکتا دوئی شد ازمیانه
تو خواهی بود با خود جاودانه
ز یکتائی خود جانا نمودی
جمال خویش هم با ما نمودی
دل عشاق تو پر خون بماند
نداند هیچکس تا چون بماند
جهان جان شده از تو پدیدار
ابا عشاق تو میگوید اسرار
بگفتی سر خود جانا بآخر
ابا منصور رازت گشت ظاهر
که باشد کو نداند ور بداند
چو تو در دید خود حیران بماند
نداند جز تو کس در عشقبازی
که با ما هر یکی چه عشق بازی
برافکن پرده جانا تا بدانیم
یقین گردان که در عین گمانیم
ز عزت عاشقان را شادگردان
وزین بند بلا آزاد گردان
چنان دیدار تو در جان ما شد
که جان یکبارگی از خود فنا شد
چو جان ما فنا شد در ره تو
از آن شد در حقیقت آگه تو
حقیقت یافت شد آخر خبردار
برون آمد بکل از عجب و پندار
خبردار است جان و از تو گوید
تو میبیند وصالت مینجوید
ز صنع ذات تو جانست آگاه
ستاده بهر خدمت سوی درگاه
وصالش کرده هم روزی در اینجا
که دید و بخت و پیروزی در اینجا
دل اینجا نیز عین اصل دارد
که با جان در قیامت وصل دارد
ز تو بازار دنیا پرحضور است
سراسر از تو دلها پر ز نور است
منور از تو روی کاینات است
همه عالم پر از خورشید ذاتست
عجب خورشید رویت در تک وناب
فتاده این زمان در قطره آب
ز تو پیدا ز تو پنهان شود باز
سوی خورشید تو رخشان شود باز
ندانم با که و اندر کجائی
چه کردستی تو و چه مینمائی
ندانم با که وصفت باز گویم
نمیبینم کسی تا راز گویم
چه بینم چون بجز تو دیگری نیست
خبرداری و کس را مخبری نیست
ز هر وصفی که کردم بیش از آنی
که وصف خویش کردن هم تودانی
ز تو جان زنده و اندر گفتگویست
به تست اینجایگه هم جستجویست
نهان از شوق گریانیم و خاموش
سر خود را نهاده بر بنا گوش
همی گرید چو ابر از شرمساری
که گر بد کرده او را درگذاری
توئی بیرون ولی در اندرونی
همه ذرات خود را رهنمونی
عطا دادی تو در آخر کریما
برحمت عفو کردستی رحیما
عطا بخشی تو بیش از گناه است
ولیکن جان بنزدت عذر خواهست
صفاتت انبیا چون دیده باشد
ز تو گفته ز تو بشنیده باشد
ز وصفت ذات تو جانست آگاه
ستادم بهر خدمت سوی درگاه
اگرچه کرد خدمت مربسی او
شناسد خویشتن را تا کسی او
که باشد جان که تا باشد بر تو
که واماند حقیقت در خور تو
ترق دارد ز دیدار تو ای دوست
که دارد از تو و افتاده در پوست
توی او را به هر حال و به هر کار
حقیقت مونس و هم ناپدیدار
حقیقت چون دل و جان هم تو باشی
فکنده دمدمه هم دم تو باشی
بقای جاودانی هم تو بخشی
نهانی هم نهانی هم تو بخشی
همه از تست اینجا چه بد و نیک
ولی ما خون خودریزان درین ریگ
بدی از ما و نیکی از تو پیداست
که ذات پاک تو در کل هویداست
تو دانائی و علام و خبیری
که مر بیچارگان را دستگیری
تو ستّاری و سرّ جمله پوشی
حقیقت عذر موری مینیوشی
تو بخشائی مر آخر هر گنه را
که میدانیم ما تو پادشه را
قلم راندی و خرسندیم مانده
ترا پیوسته در بندیم مانده
اسیر و ناتوان افتادهٔ تو
درین نه طاق ایوان زادهٔ تو
ترا در راه معنی راه داده
ز شوقت داغ بر دلها نهاده
چو داغ عشق تو ما راست در دل
از آن اینجا مراد آمد به حاصل
چو افتادیم اینجا همچو خاکت
مکن از ما دریغ آن نور پاکت
کریما قادرا پروردگارا
بفضل خود ببخشی این گدا را
عظیما صانع کون و مکانی
گدا را دادهٔ راز نهانی
سمیعا خود بخود می راز گفتی
همه بشنیده هم خود بازگفتی
زهی سرت زبان خاموش گشته
تن و جان در رهت بیهوش گشته
زهی صنعت نموده عشق عطار
که چندین جوهر افشانده است و اسرار
زهی انعام و لطف و کارسازی
بفضل خویش ما را مینوازی
نهادم گردن تسلیم اینجا
بماندستم عجب پر بیم اینجا
طلبکارت بدم در اول کار
به آخر آمدی جانا پدیدار
منم افتاده در خاک رهت خوار
مرا از خاک ره ای دوست بردار
چنان حیرانم و هم راز دیدم
خودی در بیخودی من باز دیدم
قلم راندی مرا در آخر ای دوست
که تا بیرون کنی این مغز از پوست
بدان قولم که گفتی درالستم
بآخر این صدف جانا شکستم
تو ما را کردهٔ جانا بزندان
درین زندان تو هستیم مهمان
مرا خوشد از اینجا آشنادار
مرا در قید زندان با صفا دار
یقین میدان که اندر آخر کار
بیامرزد حقیقت کل بیک بار
بیامرزد بآخر دوستان را
دهدشان مر بهشت جاودان را
گر آمرزد بیک ره جمله را پاک
نیامرزیده باشد جز کف خاک
همه در حضرتش یک مشت خاکست
ببخشاید به آخر ز آن چه باکست
چه باشد نزد او این جمله عالم
حبابی دان ونقشی دان در این دم
چه باشد گر ببخشاید بیک بار
کجا آید در این دریا پدیدار
نه چندانست انعام الهی
سر مو نیست از مه تا بماهی
کمال لطف تو بیمنتهایست
گدا امیدوار اندر دعایست
بفضل خود ببخشی ناتوان را
ز بس بنمای از خود جان جان را
نمائی بیشکی راه نجاتم
رسانی آخر ازدل سوی ذاتم
تو میبینم تو میدانم دگر هیچ
نیاید جز تو دیگر در نظر هیچ