الحكایة و التمثیل

چون همی شد غرقه فرعون آن زمان
از لژن پر کرد جبریلش دهان
نیمهٔ قول شهادت گفته بود
دردگر نیمه ز عالم رفته بود
از کرم گفتی که ای روح الامین
گر تمام این قول گفتی آن لعین
چارصد سالش گناه کافری
کردمی محو از کمال قادری
خالقا گر ز اهل عادت بودهام
باری آخر در شهادت بودهام
پس مرا فرعون نفسی هست نیز
کو ندارد جز شهادت هیچ چیز
پیش از مرگ این شهادت گفته است
برشهادت خاستست و خفته است
محو گردان کبر و فرعونی او
باز خر جان را ز صد لونی او
جان چو صیدتست درشستش مده
زیر دست تست از دستش مده
چون به کیلان ازل پیش ازگناه
از گناه آمد گلیم دل سیاه
من بدست خود سپیدش چون کنم
وز در تو ناامیدش چون کنم
تو توانی کرد موئی را چو قیر
نه ببوی علتی همرنگ شیر
گر سیاه آمد مرا رنگ گلیم
تو سپیدش کن چو مویم ای کریم
از در خویشم مگردان ناامید
از سر لطفی سیاهی کن سپید
در ره بیم و امید افتادهام
در سیاه و در سپید افتادهام
هر نفس جرمیم درهم میرسد
وز تو انعامی دمادم میرسد
هم در این عالم نکو میداریم
هم در آن عالم فرو نگذاریم
گر کنندم ذره ذره عالمی
کی شوم غایب ز درگاهت دمی
تا زفان ازگرمی گفتم بسوخت
گفت چون آتش جهان بر من فروخت
یارب از دست زفانم باز خر
دست برنه وز جهانم باز خر
مستم و بیهوش هشیاریم ده
خفتهام بی خویش بیداریم ده
چوندرآوردی بآسایش رسان
چون ببخشیدی ببخشایش رسان
نفس اگر آلود در آرایشم
تو بقدست پاک کن ز آلایشم
گر ز بی آبی شدم آتش فروز
چون زجودت تشنهام جانم مسوز
ور ز نادانی ببودم تیره هوش
تو ز فضلت با من نادان مکوش
ور بدست خود دریدم پرده باز
تو ز سترت پرده کن بر من فراز
ور بباد جهل دادم روزگار
تو زعفوت در پذیر و درگذار
ور شکستم شیشه چون طفلی اسیر
تو زلطفت برچو من طفلی مگیر
چون شکستم شیشه و روغن بریخت
از تو جز در تو نمیدانم گریخت
پای تا سر زاریم چه رگ چه پوست
همچو چنگی زانکه میداری تودوست
گر کنی در پای قهرت مضطرم
صد نثار لطف ریزی بر سرم
ور بتیغ عدل مجروحم کنی
فضل خود را مرهم روحم کنی
ور شکافی ز انتقامم سینه باز
صد در مهرم کنی زان کینه باز
خوف اگر یک عقبه بنمائی مرا
از رجا صد عقده بگشائی مرا
گرچه بنمائیم بخل و خشم من
جودت آری و رضادر چشم من
از عذاب خویش اگر بیمم دهی
درس زاری زود تعلیمم دهی
ور رهی تاریک پیش آری مرا
صد چراغ از لطف خویش آری مرا
گر تو سر در بحر پرشورم دهی
آشنا آموزی و زورم دهی
در کشی با صد جهان جرمم ز راه
تا دهم از ننگ خود باتو پناه
گرچه جنبش از من آرام از تو است
گر ز من گامی است صد گام از تو است
گرچه هست از بخششت آسایشی
هیچ بخشس نیست چون بخشایشی
ای وفا بر تو جفا بر من مگیر
وی عطا بر تو خطا بر من مگیر
گر نخواهد خواست عذرم هیچکس
عذر خواه جرم من عفو تو بس
بود عین عفو تو عاصی طلب
عرصهٔ عصیان گرفتم زین سبب
چون بستاریت دیدم کارساز
هم بدست خود دریدم پرده باز
رحمتت را تشنه دیدم آب خواه
آب روی خویش بردم از گناه
چون ترا محیی مطلق دیدهام
خویشتن کشتن محقق دیدهام
چشم بر صد بحر حب افکندهام
لاجرم خود را جنب افکندهام
تو معزی و دلیل آوردهام
خویش را پیشت ذلیل آوردهام
گشتم از دریای فضلت باخبر
آمدم دستی تهی تشنه جگر
دیدهام آب حیاتت عالمی
می بمیرم ز آرزوی شبنمی
میکنم طوفان جود تو طلب
میرسم از خشک سالی خشک لب
از کمان حکم و تقدیری که رفت
جان هدف سازم بهر تیری که رفت
من بیک تیر آیم از صد جان برون
گر بدست خود کنی پیکان برون
چون همه دانی چه میگویم ترا
چون تو درجانی چه میجویم ترا
زانچه گفتم چون شدم بیخویش از آن
هرچه گویم بیش از آنی بیش از آن
خالقا آن دم که دم ماند دوم
همدمی میباید از لطف توم
چون درآید وقت آن وقت ای کریم
تو مرا قوت ده آن وقت ای عظیم
تادر آن وقت از جهان جانستان
خویشتن را میفشانم جاودان
گردرآید یک نسیم از سوی تو
پای کوبان جان دهم درکوی تو
یک دمم باتو در آن دم می تمام
ای همه توآن دمم ده والسلام