الحكایة و التمثیل

بر پلی میشد نظام الملک شاد
چشم او ناگه بزیر پل فتاد
بیدلی در سایهٔ پل رفته بود
فارغ از هر دو جهان خوش خفته بود
گفت اگر عاقل اگر آشفتهٔ
هرچه هستی فارغ و خوش خفتهٔ
بیدل دیوانه گفتش ای نظام
کی دو تیغ آید بهم در یک نیام
ملک دنیا هست دین میبایدت
آن همه داری و این میبایدت
گر ترا دین باید از دنیا مناز
هردو با هم راست ناید کژ مباز