المقالة العاشر

سالک صادق دم نیکوسرشت
آمد از صدق طلب پیش بهشت
گفت ای خلوت سرای دوستان
پای تا سر بوستان در بوستان
خاک روب کوی تو باغ ارم
تشنهٔ یک قطرهٔ تو جام جم
آب حیوان خاک باشد بردرت
نیم مرده ز اشتیاق کوثرت
جملهٔ تن روحو ریحانی همه
جان عالم عالم جانی همه
آسیای چرخ سرگردان ترا
باغبانی خازن و رضوان ترا
عالمی حوران و غلمان نقد تو
جمله رادل بر وفای عقد تو
آنچه هرگز آدمی نشنیده است
نه کسی دانسته ونه دیده است
آن نشان در سایهٔ تو میدهند
نور از سرمایهٔ تو میدهند
طوطی جان طالب معنی تو
تا ابد طوبی له از طوبی تو
دار حیوانی سرای زندگی
ذره ذره از تو جای زندگی
هرکجا سریست در هر دو جهان
هست در هر ذرهٔ تو بیش از آن
مرغ بریانت چو خوردی زنده شد
لاجرم چون زنده شد پرنده شد
چون می و شیر و عسل داری روان
آب در جوی تو بینم این زمان
این همه زینت که از طاعت تراست
وین همه عزت که هر ساعت تراست
میتوانی گر مرادرمان کنی
کار جان دردمند آسان کنی
شد بهشت از قول سالک بیقرار
برکشید از سینه آهی مشکبار
گفت ای جویندهٔ زیبا سرشت
من بهشتم آنچه دیدم از بهشت
تا بکی بینی تو زیبائی شمع
مینهبینی سوز و تنهائی شمع
من چو در دردم مرا درمان چه سود
روح چون میسوزدم ریحان چه سود
غیب خواهم سر بغیرم میدهد
عشق خواهم لحم طیرم میدهد
گه زجوی میخرابم مانده
گه ز شیری مست خوابم مانده
طفل را در خواب از شیری کنند
مست را از خمر تدبیری کنند
بیشتر اصحابم ابله آمدند
اهل دین از من منزه آمدند
سلسله سازند رو یا روی من
تا کشند اهل دلی را سوی من
نیستم فی الجمله جز دار السلام
گر رسد سلمان بمن اینم تمام
هرکه پیش من فرود‌آورد سر
لقمهٔ اول دهندش از جگر
بار اول کوزه در دردی زنند
تا جگر خواران دم خردی زنند
آنکه از من راه زد یک گندمش
هست سیصد سال نیش کژدمش
سالکا از من چه میجوئی برو
من ندانم تا چه میگوئی برو
سالک آمد پیش پیر نیک نام
حال خود برگفت پیش او تمام
پیر گفتش هست فردوس منیر
عرصهٔ دعوت سرای دار و گیر
در بهشت است آفتاب لایزال
یعنی از حضرت تجلی جمال
هرکه اینجا آشنائی یافت او
زان تجلی روشنائی یافت او