الحكایة و التمثیل

در رهی میشد سنائی بیقرار
دید کناسی شده مشغول کار
سوی دیگر چون نظر افکند باز
یک مؤذن دید در بانگ نماز
گفت نیست این کار خالی از خلل
هر دو را میبینم اندر یک عمل
زانکه هست این بیخبر چون آن دگر
از برای یک دومن نان کارگر
چون برای نانست کار این دو خام
هر دو را یک کار میبینم مدام
بلکه این کناس در کارست راست
وان مؤذن غرهٔ روی و ریاست
پس درین معنی بلاشک ای عزیز
از مؤذن به بود کناس نیز
تا تو با نفسی و شیطانی ندیم
پیشه خواهی داشت کناسی مقیم
گردرخت دیو از دل برکنی
جانت را زین بند مشکل برکنی
ور درخت دیو میداری بجای
با سگ و با دیو باشی هم سرای