الحكایة و التمثیل

لشکر محمود نیرو یافتند
در ظفر یک طفل هندو یافتند
طرفه شکلی داشت آن طفل سیاه
از ملاحت فتنهٔ او شد سپاه
آخرش بردند پیش شهریار
عاشق او گشت شاه نامدار
همچو آتش گرم شد در کار او
یک نفس نشکیفت از دیدار او
هر زمان شاخ نو از بختش نشاند
لاجرم با خویش بر تختش نشاند
درو جوهر ریخت در پیشش بسی
وعدهٔ خوش داد از خویشش بسی
طفل هندو در میان عز و ناز
کرد چون ابر بهاری گریه ساز
شاه گفتش از چه میگریی برم
گفت ازان گریم که گه گه مادرم
کردی از محمودم از صد گونه بیم
گفت بدهد او سزای تو مقیم
زان همی گریم که چندین گاه من
بودم ازمحمود بی آگاه من
مادرم کو تا براندازد نظر
پیش شه بیند مرا بر تخت زر
ای دریغا بیخبر بودم بسی
زنده بی محمود چون ماند کسی