الحكایة ‌و التمثیل

عشق لقمان سرخسی زور کرد
سوی صحرا بردش و در شور کرد
شد چو طفلی خرد بر چوبی سوار
کرد چوبی نیز در دست استوار
گفت خواهم شد بجنگ امروز من
بو که یکباری شوم پیروز من
با دلی پر شور میشد همچنان
عاقبت ترکیش بگرفت آن زمان
ترک زود آن چوب از دستش بکند
پس بزخم چوب در بستش فکند
جامه و رویش همه درخون گرفت
بعد ازان رفت و ره هامون گرفت
عاقبت برخاست لقمان شرمسار
جامه و رویش ز خون چون لاله زار
سوی شهر آمد بخون غرقه شده
خلق گرداگرد او حلقه شده
سایلی گفتش که جنگت چون برفت
گفت بد یا نیک باری خون برفت
گفت تو به آمدی یا او بحرب
گفت هم رویم ببین هم خرقه ضرب
چون من اندر جنگ بودم مرد مرد
زین چنین گلگونه رویم سرخ کرد
غرقهٔ خونم همی بنگر مپرس
جامه و رویم ببین دیگر مپرس
مینیارست او بخود این کار کرد
آمد و ترکیم با خود یار کرد