المقالة السابعة و الثلثون

سالک آتش دل شوریده حال
شد ز خیل حس برون پیش خیال
گفت ای در اصل یک ذات آمده
پنج محسوست مقامات آمده
تو یکی و جملهٔ پاک و نجس
میکنی ادراک همچون پنج حس
شم و ذوق و لمس با سمع و بصر
کرده یک لوح ترا ذات الصور
آنچه حاجت بود پنج آلت برونش
تو بیک آلت گرفتی در درونش
پارهٔ چون دور بودی از عدد
پنج مدرک نقدت آمد از احد
چون زمانی و مکانی آمدی
پنج ره در خرده دانی آمدی
گرچه بودت پنج محسوس آشکار
مدرکت هر پنج شد در پنج یار
چون نیارستی بیک ره پنج دید
از زمان ذات تو چندین رنج دید
وی عجب از پنج ادراک قوی
صورتی ماند از زمانه معنوی
چون بوحدت آمدی نزدیک تر
بود راه تو ز حس باریک تر
پس بوحدت از عدد درکش مرا
ره بمن بنمای و کن دلخوش مرا
تا برون آیم ز چندین تفرقه
خرقه بر آتش نهم ازمخرقه
سر بوادی محبت آورم
ره درین غربت بقربت آورم
زین سخن همچون خیالی شد خیال
حال بر وی گشت حالی زین محال
گفت من زین نقد بس دور آمدم
زینچه میجوئی تو مهجور آمدم
چون بمن در خواب میآید خطاب
کی توانم دید بیداری بخواب
هیچ صورت هیچ معنی هیچ کار
نیست جز در پرده بر من آشکار
آنکه در پرده بود فریاد خواه
دیگری را چون دهد در پرده راه
هیچ نگشاید ز من در هیچ حال
من خیالم چند پیمائی خیال
گر طلبکاری ازینجا نقل کن
پای نه بر حس و ره بر عقل کن
سالک آمد پیش پیر مهربان
حال خود با او نهاد اندر میان
پیر گفتش هست دیوان خیال
از حس و از عقل پر خیل مثال
هرکجا صورت جمال آرد پدید
زو مثالی در خیال آرد پدید
قسم حس آمد فراق اما خیال
نقددارد از همه عالم وصال
هرچه خواهد جمله در پیشش بود
وینچنین وصلی هم از خویشش بود
حس چنان در بعد افتادست طاق
کز وصال نقد بیند صد فراق
نانهاده یک قدم در وصل خویش
صد فراقش آید از هر سوی پیش