غزل

ای سرو سردار خوبان جهان
الامان از دست عشقت الامان
سخت زارم در فراق روی تو
رحمتی کن بر من ای جان جهان
گر تو جان خواهی روان بخشم ترا
زانکه تو جانی و من زنده بجان
صبر بی رویت ندارم یک نفس
طاقت هجرت ندارم یک زمان
گر بگریم بر غمت بر من مخند
ور برآیم بر سر کویت مران
من ز تو پر خار حسرت مانده‌ام
او ز من فارغ میان گلستان
آخر از بهر خدا در ما نگر
تا بکی باشم ز عشقت در فغان
این غزل چون خواند بر باد صبا
کرد تحسینش صبای با صفا