غزل شمارهٔ ۷۵

بکجا روم زدستت بچه سان رهم زشستت
همه جا رسیده شستت همه را گرفته دستت
بکشی بشست خویشم بکشی بدست خویشم
بکش و بکش که جانم بفدای دست و شستت
بمن فقیر مسکین چو گذر کنی بیفکن
نظری چنانکه دانی بزکوهٔ چشم مستت
بنوازی ار گدائی به تفقد و عطائی
نکنی ازین زبانی نرسد از آن شکستت
نگهی بناز میکن در فتنه باز میکن
بره نظاره بس دل بامید فتنه هستت
کنیم خراب و گوئی زچه اینچین شدستی
زنگاه نیم مستت زدو چشم می پرستت
بسخن حیات بخشی بنگاه جان ستانی
بکن آنچه خواهدت دل چه زنیکوئی گستت
کند آرزو کسی کو سر همتش بلندست
که نهد سری بپایت که شود چه خاک پستت
بدرت شکسته آیم تو نپرسیم که چونی
برهت فتاده نالم تو نگوئیم چه استت
چه شود گر التفاتی بکنی بجانب فیض
سر لطف اگر نداری ره قهر را که بستت