غزل شمارهٔ ۸۷

دلم پیوسته با مهرش قرین است
محبت خاتم دلرا نگین است
سرم ویرانهٔ گنج الهی
دلم دیوانهٔ عقل آفرین است
دو عالم در سر من جای دارد
نه پنداری وجود من همین است
گهی پرواز بالا آسمانم
اگرچه آشیان من زمین است
سرمن کرسی سلطان عشق است
دل من معنی عرش برین است
فضای سینه ام منزلگه دوست
درون این صدف درّ ثمین است
چو با حق در سخن آیم کلیمم
کلامم آن دم آیات مبین است
چو از حق دم زنم پرواز گیرم
مسیحم آندم این تن مرغ طین است
بنای چشم بر جانم طلسمیست
درون پیکرم گنجی دفین است
سرشت از مهر اهل البیت دارم
از آب کوثرم تخمیر طین است
اگر بیگانگان حرفم نفهمند
بنزد آشنایان مستبین است
اگر بر فیض بارد دم بدم فیض
عجب نبود که با حق همنشینست