غزل شمارهٔ ۲۱۷

اهتدوا بالعشق طلاب الرشد
گم شود آنکو ره دیگر رود
من بفتراک غم عشق کسی
بسته‌ام دل را بحبل من مسد
ای نگار می فروش عشوه‌گر
مست عشقت فارغ است از نیک و بد
شربتی زان لب بکام من رسان
تا بماند زنده جانم تا ابد
چشمهٔ خضر است آن نوش دهان
منع تشنه از زلالت کی رسد
اسقنی من فیک من عین الحیوهٔ
شربهٔ حیی بها عمر الابد
فیض را محروم از وصلت مکن
کو ندارد غیر عشقت مستند