غزل شمارهٔ ۴۱۳

زاهدم گفت زهد می‌باید
از من این کارها نمی‌آید
جام می گیرم ار بکف گیرم
شاهدی گر کشم ببر شاید
زهد جز اهل عقل را نسزد
رند را جام باده می‌باید
من و مستی و عشق مه رویان
ناصحم بهر خویش می‌لاید
آنچه باید نمی‌توانم کرد
کنم از دستم آنچه می‌آید
داده‌ام خویش را بدست بتان
میکشم آنچه بر سرم آید
خویش را وقف شاهدان کردم
تا شهیدم کنند و جان پاید
گر کشندم بلطف می‌زیبد
ور کشندم بقهر می‌شاید
بر سر عاشقان خود این قوم
هر چه آرند شاید و باید
خوشتر از شهدو شکرست ای فیض
زهر کز دست دوستان آید