غزل شمارهٔ ۴۵۴

دلم تابان مهر اوست یا رب باد تابان تر
بصر حیران حسن اوست یا رب باد حیران‌تر
فروزان از جمال دوست شد چشم خدا بینم
خدایا دم بدم سازش بلطف خود فروزان‌تر
مرا گیرد ز من هر دم دگر با خویشتن آرد
شود هر لحظه بهر صید من آن غمزه فتان‌تر
نمیدانم چه افسون می‌دمد در من که هر ساعت
شود شوق من افزون‌تر شود در دم فراوان‌تر
شدم چون جمع در کاری کند رد دم پریشانم
پس افزاید پریشانیم تا گردم پریشان‌تر
چه او خواهد پریشانیم بیزارم ز جمعیت
چو او سوزد دلم را خواست یا رب باد سوزان‌تر
چه او خواهد پریشانیم فزون بادم پریشانی
شود رو چون پریشان‌تر شود کارم بسامان‌تر
نگنجد درد تو در دل که این ننگ و آن فراوانست
فراوان میدهی چون درد کن دلرا فراوان‌تر
چو دردت بر دلم ریزد ز جانم ناله برخیزد
فزون کن درد دل تا جان شود زین درد نالان‌تر
مهل یکدم دو چشمم را که تا از گریه باز آیند
ز بحر خشیت آبی ده که تا باشند گریان‌تر
پیشمان کن مرا یا رب از آن کاری که من کردم
ز کار خود پشیمان دار و از خویشم پشیمان‌تر
دلم گر معصیت خواهد توانی آنکه بازاریش
چه خواهد طاعت او را میتوانی کرد خواهان‌تر
نمیدانم چرا با من کسی الفت نمیگیرد
نه می‌بینم بسوی خود ز وحشت هیچ آسان‌تر
خدایا از بدم بگذر که از هر بد پشیمانم
ز من کس نیست مجرم‌تر ز من هم کس پشیمان‌تر
خدا آسان کند بر فیض کاری را که دشوار است
چو کاری باشد آسان سازدش از لطف آسان‌تر