غزل شمارهٔ ۵۴۲

عاشق که بود غلام معشوق
سرمست علی‌الدوام معشوق
از خویشتنش خبر نباشد
دایم مست مدام معشوق
مستی نکند ز آب انگور
مستیش همه ز جام معشوق
برخواسته از سر دو عالم
پابنده شده بدام معشوق
از کام و هوای خویش رسته
کامش همه گشته کام معشوق
گامی ننهاده هیچ جائی
جز بر آثار گام معشوق
گم کرده نشان و نام خود را
گشته است نشان بنام معشوق
وحشی صفت از جهان رمیده
وز جان و دلست رام معشوق
گوش هر قوم با سروشی است
گوش فیض و پیام معشوق