غزل شمارهٔ ۵۵۰

میبرد غیرت ز حسن تو ملک
رشک دارد بر تو خورشید فلک
کو ملکرا چشم و ابروی چنین
کی بود حور جنانرا این نمک
از میانت میشوم من در گمان
وز دهانت نیز می افتم بشک
نی توانم نفی و نی اثبات کرد
دیده کس بود و نبود مشترک
دل ز من بردی و قصد جان کنی
رحم کن بگذار با من زین دو یک
هم دل و هم جان چه‌سان شاید گرفت
عدل کن الروح لی و القلب لک
فیض را گر زان دهان لطفی کنی
آب حیوانی زید ور نه هلک