غزل شمارهٔ ۶۲۲

تا من نشوم بیخود هشیار نمی‌باشم
تا دل ندهم از کف دلدار نمی‌باشم
گر غیر شوم یکدم با ناز نه پیوندم
تا یار نمی‌باشم با بار نمی‌باشم
من هم من و هم اویم هم قلزم و هم جویم
یک بینم و یک باشم بسیار نمی‌باشم
آنرا که شود چاره ناچار فنا گردد
چون چاره من شد او ناچار نمی‌باشم
آنرا که رخش بیند هوشی بنمی‌ماند
ز آنروست که من یکدم هشیار نمی‌باشم
در دار چو باشد او غیری نبود دیار
دیار چو باشد او در دار نمی‌باشم
از یار وفادارم یکدم نشوم غافل
در ذکرم و در فکرم بیکار نمی‌باشم
گر صحبت او خواهی از صحبت خود بگذر
با خویش چه باشم من با یار نمی‌باشم
هر گاه که با غیرم در خوابم و بی‌خیرم
بیدار چو می‌باشم بیدار نمی‌باشم
او نیست چو در کارم بیکارم و بیکارم
در کار چو می‌باشم در کار نمی‌باشم
بیماری اگر بینی بیماری عشقست آن
بیمار چو می‌باشم بیمار نمی‌باشم
صد شکر بدرویشی هرگز نزدم نیشی
آسایش خلقانم آزار نمی‌باشم
ایانم و هموارم آسان کن دشوارم
مانند گران جانان دشوار نمی‌باشم
پائی چو رسد بر سر دستی فکنم اسپر
از خاک رهم کمتر جبار نمی‌باشم
ای فیض بس از دعوی از دعوی بیمعنی
آن بس که بدوش کس من بار نمی‌باشم