غزل شمارهٔ ۶۳۶

من این زهد ریائی را نمیدانم نمیدانم
رسوم پارسائی را نمیدانم نمیدانم
دل من مست جانانست و جانانش همی باید
بهشت آن سرائی را نمیدانم نمیدانم
وصال دوست می‌باید مرا پیوسته روز و شب
من این رسم جدائی را نمیدانم نمیدانم
زخود یکتا شدم خود را ز دوش خویش افکندم
من این دلق دو تائی را نمیدانم نمیدانم
ز خود بگذشتم و محو جمال دوست گردیدم
خودی و خودنمائی را نمیدانم نمیدانم
یکی گویم یکی دانم یکی بینم یکی باشم
دوتائی و سه تائی را نمیدانم نمیدانم
دلم دیوانهٔ زلفش شد آنجا ماند جاویدان
ز زنجیرش رهائی را نمیدانم نمیدانم
سخنها بر زبان می‌آیدم لیکن نمی‌گویم
چو علتهای عالی را نمیدانم نمیدانم
من نیکم و گر بد فیض گو مردم ندانند
زبان خودستائی را نمیدانم نمیدانم