غزل شمارهٔ ۷۲۱

نیست چو من واپسی در همه واپسان
چو نیست من بیکسی در همه بیکسان
واپسی من ببین بیکسی من ببین
همرهیت کرده پس پیشروان واپسان
هم تو دهی نعمت و هم تو تمامش کنی
ره تو نمودی مرا هم تو بمنزل رسان
در همه دیدم بسی هیچ ندیدم کسی
کرد روانم ملول دیدن این ناکسان
نیست درین دیر کس تا شودم هم نفس
همنفس من تو باش ای تو کس بیکسان
تا که نمیرد دلم از نفس سرد غیر
نفخهٔ گرم از دمت دم بدمم میرسان
غیر خدا هیچکس مونس جان تو نیست
دست توقع بکش فیض ز خیر کسان