غزل شمارهٔ ۸۵۹

باز این چه فتنه است که در سر گرفته‌ای
بوم و بر مرا همه آذر گرفته‌ای
می آئی و ز آتش حسن و فروغ ناز
سر تا بپای شعله صفت در گرفته‌ای
ای پادشاه حسن که اقلیم جان و دل
بی منت سپاهی و لشگر گرفته‌ای
خاکستر تنم چه عجب گر رود بباد
زین آتشیکه در دل و در جان گرفته‌ای
هر چند سوختی دگر آتش فروختی
جان مرا مگر تو سمندر گرفته‌ای
گفتم مگر جفا نکنی بر دلم دگر
می‌بینمت که عربده از سر گرفته‌ای
تنها اسیر تو نه همین این دل منست
دلهای عالمی تو مسخر گرفته‌ای
ای عشق بر سریر ایالت قرار گیر
در ملک جان و دل که سراسر گرفته‌ای
از عشق نیست فیض ترا مهربانتری
محکم نگاه‌دار چو در بر گرفته‌ای
نزدیک تر ز عشق رهی نیست زاهدا
با ما بیا چرا ره دیگر گرفته‌ای