غزل شمارهٔ ۳۷

ترکم، عرب مثال، چنگ بر عذار بست
مردانه، روی بست و دل عاشقان، شکست
ای صبر، چون رکاب زمانی بدار پای
کان شهسوار ترک، عنان می‌برد ز دست
آنکس که گشت کشته، ز سودای چشم تو
خیزد صباح روز قیامت، ز خاک مست
هر کس که در کشاکش عشق توام بدید
از صحبت کمان قد من چو تیر جست
رحمت بر آب دیده که چند آنچه راندمش
دستم ز آستین و ز دامن، نمی‌گسست
با آنک در میان تو دل بست عالمی
کس زان میان به غیر کمر، طرف بر نبست
دارم سری و از تو مرا، سر دریغ نیست
پیش تو می‌نهم، من درویش هر چه هست
ما بی‌خودیم و مدعیانند بی‌خبر
زان می که داده است به ما ساقی الست
در طیره‌ام ز طره که گستاخ در رخت
بنشست و راستی، به همه روی کج نشست
صوفی، رفیق زمره اصحاب رهروست
سلمان، ندیم مجلس رندان می‌پرست