غزل شمارهٔ ۹۴

ما را بجز از عشق تو، در خانه کسی نیست
بنمای رخ، از پرده که در خانه کسی نیست
بردار مه از سلسله تا خلق بدانند
کز سلسله داران تو، دیوانه کسی نیست
فرزانه‌تر مردم اگر، زاهد و صوفی است
ای دوست به دوران تو، فرزانه کسی نیست
در خلوت دل، ساختمت، منزل و آنکس
گر دل نکند، منزل جانانه کسی نیست
خمار به اغیار مده، باده که خام است
مطرب مزنش در، که در آن خانه، کسی نیست
سرگشته بسی‌اند، ولی، آنکه چو پرگار
دارد قدمی ثابت و مردانه، کسی نیست
دلگرمی پروانه ده‌ای شمع که در عشق
امروز، به جانبازی پروانه کسی نیست
سلمان، مطلب، یار که بسیار بجستند
زین جنس، درین منزل ویرانه کسی نیست
یاری که به کامت برساند، ز دل خود
در دور، بجز ساغر و پیمانه کسی نیست